دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 301 تا غزل 400)

۳۰۱
اي دل ريش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من مي روم الله معک
تويي آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس
ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک
در خلوص منت ار هست شکي تجربه کن
کس عيار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودي که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک
بگشا پسته خندان و شکرريزي کن
خلق را از دهن خويش مينداز به شک
چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم که زبوني کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خويشش نگذاري باري
اي رقيب از بر او يک دو قدم دورترک
----------------------------------------------------
۳۰۲
خوش خبر باشي اي نسيم شمال
که به ما مي رسد زمان وصال
قصه العشق لا انفصام لها
فصمت ها هنا لسان القال
مالسلمي و من بذي سلم
اين جيراننا و کيف الحال
عفت الدار بعد عافيه
فاسالوا حالها عن الاطلال
في جمال الکمال نلت مني
صرف الله عنک عين کمال
يا بريد الحمي حماک الله
مرحبا مرحبا تعال تعال
عرصه بزمگاه خالي ماند
از حريفان و جام مالامال
سايه افکند حاليا شب هجر
تا چه بازند شب روان خيال
ترک ما سوي کس نمي نگرد
آه از اين کبريا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابري تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
----------------------------------------------------
۳۰۳
شممت روح وداد و شمت برق وصال
بيا که بوي تو را ميرم اي نسيم شمال
احاديا بجمال الحبيب قف و انزل
که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال
حکايت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
بيا که پرده گلريز هفت خانه چشم
کشيده ايم به تحرير کارگاه خيال
چو يار بر سر صلح است و عذر مي طلبد
توان گذشت ز جور رقيب در همه حال
بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پي خيال محال
قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي
به خاک ما گذري کن که خون مات حلال
----------------------------------------------------
۳۰۴
داراي جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيي بن مظفر ملک عالم عادل
اي درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روي زمين روزنه جان و در دل
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل
روز ازل از کلک تو يک قطره سياهي
بر روي مه افتاد که شد حل مسائل
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
اي کاج که من بودمي آن هندوي مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
مي نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلکي يک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مکن انديشه باطل
----------------------------------------------------
۳۰۵
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث
نيم ز شاهد و ساقي به هيچ باب خجل
بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم
که از سوال ملوليم و از جواب خجل
ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
شديم در نظر ره روان خواب خجل
رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش
که شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل
تويي که خوبتري ز آفتاب و شکر خدا
که نيستم ز تو در روي آفتاب خجل
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
----------------------------------------------------
۳۰۶
اگر به کوي تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوي مکحول
چو بر در تو من بي نواي بي زر و زور
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم
که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته بدحال زندگي يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جاي نيافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صيقلي دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول
چه جرم کرده ام اي جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بي دل نمي شود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول
----------------------------------------------------
۳۰۷
هر نکته اي که گفتم در وصف آن شمايل
هر کو شنيد گفتا لله در قائل
تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل
حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد
از شافعي نپرسند امثال اين مسائل
گفتم که کي ببخشي بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حائل
دل داده ام به ياري شوخي کشي نگاري
مرضيه السجايا محموده الخصائل
در عين گوشه گيري بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروي تو مايل
از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم
و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل
اي دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است
يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل
----------------------------------------------------
۳۰۸
اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل
سلسبيلت کرده جان و دل سبيل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبيل
ناوک چشم تو در هر گوشه اي
همچو من افتاده دارد صد قتيل
يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردي بر خليل
من نمي يابم مجال اي دوستان
گر چه دارد او جمالي بس جميل
پاي ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخيل
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پاي پيل
شاه عالم را بقا و عز و ناز
باد و هر چيزي که باشد زين قبيل
----------------------------------------------------
۳۰۹
عشقبازي و جواني و شراب لعل فام
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام
ساقي شکردهان و مطرب شيرين سخن
همنشيني نيک کردار و نديمي نيک نام
شاهدي از لطف و پاکي رشک آب زندگي
دلبري در حسن و خوبي غيرت ماه تمام
بزمگاهي دل نشان چون قصر فردوس برين
گلشني پيرامنش چون روضه دارالسلام
صف نشينان نيکخواه و پيشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام
باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام
غمزه ساقي به يغماي خرد آهخته تيغ
زلف جانان از براي صيد دل گسترده دام
نکته داني بذله گو چون حافظ شيرين سخن
بخشش آموزي جهان افروز چون حاجي قوام
هر که اين عشرت نخواهد خوشدلي بر وي تباه
وان که اين مجلس نجويد زندگي بر وي حرام
----------------------------------------------------
۳۱۰
مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام
خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام
گل ز حد برد تنعم نفسي رخ بنما
سرو مي نازد و خوش نيست خدا را بخرام
زلف دلدار چو زنار همي فرمايد
برو اي شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام
مرغ روحم که همي زد ز سر سدره صفير
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام
چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد
من له يقتل داء دنف کيف ينام
تو ترحم نکني بر من مخلص گفتم
ذاک دعواي و ها انت و تلک الايام
حافظ ار ميل به ابروي تو دارد شايد
جاي در گوشه محراب کنند اهل کلام
----------------------------------------------------
۳۱۱
عاشق روي جواني خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام
عاشق و رند و نظربازم و مي گويم فاش
تا بداني که به چندين هنر آراسته ام
شرمم از خرقه آلوده خود مي آيد
که بر او وصله به صد شعبده پيراسته ام
خوش بسوز از غمش اي شمع که اينک من نيز
هم بدين کار کمربسته و برخاسته ام
با چنين حيرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده ام آنچ از دل و جان کاسته ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام
----------------------------------------------------
۳۱۲
بشري اذ السلامه حلت بذي سلم
لله حمد معترف غايه النعم
آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم
از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم
پيمان شکن هرآينه گردد شکسته حال
ان العهود عند مليک النهي ذمم
مي جست از سحاب امل رحمتي ولي
جز ديده اش معاينه بيرون نداد نم
در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
الان قد ندمت و ما ينفع الندم
ساقي چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم
----------------------------------------------------
۳۱۳
بازآي ساقيا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم
زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست
بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم
عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم
مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم
دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسراي تو
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم
حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم
----------------------------------------------------
۳۱۴
دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم
ليکن از لطف لبت صورت جان مي بستم
عشق من با خط مشکين تو امروزي نيست
ديرگاه است کز اين جام هلالي مستم
از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور
در سر کوي تو از پاي طلب ننشستم
عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين
که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم
در ره عشق از آن سوي فنا صد خطر است
تا نگويي که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروي خود پيوستم
بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمي لشکريم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواري شمشاد بلندت پستم
----------------------------------------------------
۳۱۵
به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق
که در هواي رخت چون به مهر پيوستم
بيار باده که عمريست تا من از سر امن
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم
اگر ز مردم هشياري اي نصيحتگو
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتي به سزا برنيامد از دستم
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
که مرهمي بفرستم که خاطرش خستم
----------------------------------------------------
۳۱۶
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم
مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم
زلف را حلقه مکن تا نکني دربندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نکني ناشادم
رخ برافروز که فارغ کني از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کني آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شيرين منما تا نکني فرهادم
رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي
من از آن روز که دربند توام آزادم
----------------------------------------------------
۳۱۷
فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در اين دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر کوي تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم
مي خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
----------------------------------------------------
۳۱۸
مرا مي بيني و هر دم زيادت مي کني دردم
تو را مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم
به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري
به درمانم نمي کوشي نمي داني مگر دردم
نه راه است اين که بگذاري مرا بر خاک و بگريزي
گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردي به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم مي دهي تا کي
دمار از من برآوردي نمي گويي برآوردم
شبي دل را به تاريکي ز زلفت باز مي جستم
رخت مي ديدم و جامي هلالي باز مي خوردم
کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان مي ده
چو گرمي از تو مي بينم چه باک از خصم دم سردم
----------------------------------------------------
۳۱۹
سال ها پيروي مذهب رندان کردم
تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم
سايه اي بر دل ريشم فکن اي گنج روان
که من اين خانه به سوداي تو ويران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقي و کنون
مي گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم
نقش مستوري و مستي نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه درباني ميخانه فراوان کردم
اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست که در کلبه احزان کردم
صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب
سال ها بندگي صاحب ديوان کردم
----------------------------------------------------
۳۲۰
ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم
نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم
ابروي يار در نظر و خرقه سوخته
جامي به ياد گوشه محراب مي زدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب مي زدم
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم
نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده بي خواب مي زدم
ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي گرفت
مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب مي زدم
----------------------------------------------------
۳۲۱
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روي تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهاي همت خود کامران شدم
اي گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات مي کند
هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معني گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام مي به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست
بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم
دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
----------------------------------------------------
۳۲۲
خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم
به صورت تو نگاري نديدم و نشنيدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم
اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خريدم
ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها که گشادي
ز غصه بر سر کويت چه بارها که کشيدم
ز کوي يار بيار اي نسيم صبح غباري
که بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم
گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوي وحشي ز آدمي برميدم
چو غنچه بر سرم از کوي او گذشت نسيمي
که پرده بر دل خونين به بوي او بدريدم
به خاک پاي تو سوگند و نور ديده حافظ
که بي رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم
----------------------------------------------------
۳۲۳
ز دست کوته خود زير بارم
که از بالابلندان شرمسارم
مگر زنجير مويي گيردم دست
وگر نه سر به شيدايي برآرم
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر مي شمارم
بدين شکرانه مي بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم
اگر گفتم دعاي مي فروشان
چه باشد حق نعمت مي گزارم
من از بازوي خود دارم بسي شکر
که زور مردم آزاري ندارم
سري دارم چو حافظ مست ليکن
به لطف آن سري اميدوارم
----------------------------------------------------
۳۲۴
گر چه افتاد ز زلفش گرهي در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش مي دارم
به طرب حمل مکن سرخي رويم که چو جام
خون دل عکس برون مي دهد از رخسارم
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از ني کلک همه قند و شکر مي بارم
ديده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم
چون تو را در گذر اي يار نمي يارم ديد
با که گويم که بگويد سخني با يارم
دوش مي گفت که حافظ همه روي است و ريا
بجز از خاک درش با که بود بازارم
----------------------------------------------------
۳۲۵
گر دست دهد خاک کف پاي نگارم
بر لوح بصر خط غباري بنگارم
بر بوي کنار تو شدم غرق و اميد است
از موج سرشکم که رساند به کنارم
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمي جان بسپارم
امروز مکش سر ز وفاي من و انديش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
زلفين سياه تو به دلداري عشاق
دادند قراري و ببردند قرارم
اي باد از آن باده نسيمي به من آور
کان بوي شفابخش بود دفع خمارم
گر قلب دلم را ننهد دوست عياري
من نقد روان در دمش از ديده شمارم
دامن مفشان از من خاکي که پس از من
زين در نتواند که برد باد غبارم
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است
عمري بود آن لحظه که جان را به لب آرم
----------------------------------------------------
۳۲۶
در نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند
وين همه منصب از آن حور پريوش دارم
گر تو زين دست مرا بي سر و سامان داري
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنين چهره گشايد خط زنگاري دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمي خواهي زد
نقل شعر شکرين و مي بي غش دارم
ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من
جنگ ها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادي جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
----------------------------------------------------
۳۲۷
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل
چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروي هست کاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند
بحمد الله و المنه بتي لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليماني
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا اي پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه
که من در ترک پيمانه دلي پيمان شکن دارم
خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم
به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم
----------------------------------------------------
۳۲۸
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها مي کني اي خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن اي طاير قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
اي نسيم سحري بندگي من برسان
که فراموش مکن وقت دعاي سحرم
خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بار
و از سر کوي تو پرسند رفيقان خبرم
حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پايه نظم بلند است و جهان گير بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
----------------------------------------------------
۳۲۹
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعني غلام شاهم و سوگند مي خورم
ساقي بيا که از مدد بخت کارساز
کامي که خواستم ز خدا شد ميسرم
جامي بده که باز به شادي روي شاه
پيرانه سر هواي جوانيست در سرم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل
مملوک اين جنابم و مسکين اين درم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کي ترک آبخورد کند طبع خوگرم
ور باورت نمي کند از بنده اين حديث
از گفته کمال دليلي بياورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
منصور بن مظفر غازيست حرز من
و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم
عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم
گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه
کي باشد التفات به صيد کبوترم
اي شاه شيرگير چه کم گردد ار شود
در سايه تو ملک فراغت ميسرم
شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گويي که تيغ توست زبان سخنورم
بر گلشني اگر بگذشتم چو باد صبح
ني عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
بوي تو مي شنيدم و بر ياد روي تو
دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم
مستي به آب يک دو عنب وضع بنده نيست
من سالخورده پير خرابات پرورم
با سير اختر فلکم داوري بسيست
انصاف شاه باد در اين قصه ياورم
شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه
طاووس عرش مي شنود صيت شهپرم
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل ديگرم
شبل الاسد به صيد دلم حمله کرد و من
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
اي عاشقان روي تو از ذره بيشتر
من کي رسم به وصل تو کز ذره کمترم
بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست
تا ديده اش به گزلک غيرت برآورم
بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشيد خاورم
مقصود از اين معامله بازارتيزي است
ني جلوه مي فروشم و ني عشوه مي خرم
----------------------------------------------------
۳۳۰
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي کن و جان بين که چون همي سپرم
چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشاده ام در چشم
که يک نظر فکني خود فکندي از نظرم
چه شکر گويمت اي خيل غم عفاک الله
که روز بي کسي آخر نمي روي ز سرم
غلام مردم چشمم که با سياه دلي
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه مي کند ليکن
کس اين کرشمه نبيند که من همي نگرم
به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
----------------------------------------------------
۳۳۱
به تيغم گر کشد دستش نگيرم
وگر تيرم زند منت پذيرم
کمان ابرويت را گو بزن تير
که پيش دست و بازويت بميرم
غم گيتي گر از پايم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگيرم
برآي اي آفتاب صبح اميد
که در دست شب هجران اسيرم
به فريادم رس اي پير خرابات
به يک جرعه جوانم کن که پيرم
به گيسوي تو خوردم دوش سوگند
که من از پاي تو سر بر نگيرم
بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وي نگيرم
----------------------------------------------------
۳۳۲
مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
که پيش چشم بيمارت بميرم
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکين و فقيرم
چو طفلان تا کي اي زاهد فريبي
به سيب بوستان و شهد و شيرم
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
که فکر خويش گم شد از ضميرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پيرم
قراري بسته ام با مي فروشان
که روز غم بجز ساغر نگيرم
مبادا جز حساب مطرب و مي
اگر نقشي کشد کلک دبيرم
در اين غوغا که کس کس را نپرسد
من از پير مغان منت پذيرم
خوشا آن دم کز استغناي مستي
فراغت باشد از شاه و وزيرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش مي آيد صفيرم
چو حافظ گنج او در سينه دارم
اگر چه مدعي بيند حقيرم
----------------------------------------------------
۳۳۳
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه هاي غريبانه قصه پردازم
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا من
به کوي ميکده ديگر علم برافرازم
خرد ز پيري من کي حساب برگيرد
که باز با صنمي طفل عشق مي بازم
بجز صبا و شمالم نمي شناسد کس
عزيز من که بجز باد نيست دمسازم
هواي منزل يار آب زندگاني ماست
صبا بيار نسيمي ز خاک شيرازم
سرشکم آمد و عيبم بگفت روي به روي
شکايت از که کنم خانگيست غمازم
ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم مي گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
----------------------------------------------------
۳۳۴
گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوي چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولي نيست
در دست سر مويي از آن عمر درازم
پروانه راحت بده اي شمع که امشب
از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم
آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحي
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
چون نيست نماز من آلوده نمازي
در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
محراب و کمانچه ز دو ابروي تو سازم
گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در اين راه
گر سر برود در سر سوداي ايازم
حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور
جز جام نشايد که بود محرم رازم
----------------------------------------------------
۳۳۵
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن ميکده فردا نکند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالي
جز بدان عارض شمعي نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عين قصور
با خيال تو اگر با دگري پردازم
سر سوداي تو در سينه بماندي پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردي رازم
مرغ سان از قفس خاک هوايي گشتم
به هوايي که مگر صيد کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناري ندهي کام دلم
از لب خويش چو ني يک نفسي بنوازم
ماجراي دل خون گشته نگويم با کس
زان که جز تيغ غمت نيست کسي دمسازم
گر به هر موي سري بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
----------------------------------------------------
۳۳۶
مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
به ولاي تو که گر بنده خويشم خواني
از سر خواجگي کون و مکان برخيزم
يا رب از ابر هدايت برسان باراني
پيشتر زان که چو گردي ز ميان برخيزم
بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين
تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم
خيز و بالا بنما اي بت شيرين حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم
گر چه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم
روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم
----------------------------------------------------
۳۳۷
چرا نه در پي عزم ديار خود باشم
چرا نه خاک سر کوي يار خود باشم
غم غريبي و غربت چو بر نمي تابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي
که روز واقعه پيش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بي سامان
گرم بود گله اي رازدار خود باشم
هميشه پيشه من عاشقي و رندي بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
----------------------------------------------------
۳۳۸
من دوستدار روي خوش و موي دلکشم
مدهوش چشم مست و مي صاف بي غشم
گفتي ز سر عهد ازل يک سخن بگو
آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم
من آدم بهشتيم اما در اين سفر
حالي اسير عشق جوانان مه وشم
در عاشقي گزير نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
شيراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهري مفلسم ايرا مشوشم
از بس که چشم مست در اين شهر ديده ام
حقا که مي نمي خورم اکنون و سرخوشم
شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوي دوست
گيسوي حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينه اي ندارم از آن آه مي کشم
----------------------------------------------------
۳۳۹
خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم
سزاي تکيه گهت منظري نمي بينم
منم ز عالم و اين گوشه معين چشم
بيا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل مي کشم به روزن چشم
سحر سرشک روانم سر خرابي داشت
گرم نه خون جگر مي گرفت دامن چشم
نخست روز که ديدم رخ تو دل مي گفت
اگر رسد خللي خون من به گردن چشم
به بوي مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
به مردمي که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
----------------------------------------------------
۳۴۰
من که از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بين که در اين کار به جان مي کوشم
من کي آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوي زلف بتي حلقه کند در گوشم
حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست که گه گه قدحي مي نوشم
هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوي نفروشم
خرقه پوشي من از غايت دين داري نيست
پرده اي بر سر صد عيب نهان مي پوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پير مغان ننيوشم
گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
----------------------------------------------------
۳۴۱
گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه مستي و رندي نرود از پيشم
زهد رندان نوآموخته راهي بدهيست
من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم
شاه شوريده سران خوان من بي سامان را
زان که در کم خردي از همه عالم بيشم
بر جبين نقش کن از خون دل من خالي
تا بدانند که قربان تو کافرکيشم
اعتقادي بنما و بگذر بهر خدا
تا در اين خرقه نداني که چه نادرويشم
شعر خونبار من اي باد بدان يار رسان
که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم
----------------------------------------------------
۳۴۲
حجاب چهره جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي که از آن چهره پرده برفکنم
چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم
چگونه طوف کنم در فضاي عالم قدس
که در سراچه ترکيب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوي شوق مي آيد
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع
که سوزهاست نهاني درون پيرهنم
بيا و هستي حافظ ز پيش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
----------------------------------------------------
۳۴۳
چل سال بيش رفت که من لاف مي زنم
کز چاکران پير مغان کمترين منم
هرگز به يمن عاطفت پير مي فروش
ساغر تهي نشد ز مي صاف روشنم
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پيوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم
در شان من به دردکشي ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولي پاکدامنم
شهباز دست پادشهم اين چه حالت است
کز ياد برده اند هواي نشيمنم
حيف است بلبلي چو من اکنون در اين قفس
با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم
آب و هواي فارس عجب سفله پرور است
کو همرهي که خيمه از اين خاک برکنم
حافظ به زير خرقه قدح تا به کي کشي
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
تورانشه خجسته که در من يزيد فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
----------------------------------------------------
۳۴۴
عمريست تا من در طلب هر روز گامي مي زنم
دست شفاعت هر زمان در نيک نامي مي زنم
بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامي به راهي مي نهم مرغي به دامي مي زنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالي من اندر عاشقي داو تمامي مي زنم
تا بو که يابم آگهي از سايه سرو سهي
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامي مي زنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خيالي مي کشم فال دوامي مي زنم
دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامي مي زنم
با آن که از وي غايبم و از مي چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گه گاه جامي مي زنم
----------------------------------------------------
۳۴۵
بي تو اي سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت
نيست چون آينه ام روي ز آهن چه کنم
برو اي ناصح و بر دردکشان خرده مگير
کارفرماي قدر مي کند اين من چه کنم
برق غيرت چو چنين مي جهد از مکمن غيب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت
دستگير ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددي گر به چراغي نکند آتش طور
چاره تيره شب وادي ايمن چه کنم
حافظا خلد برين خانه موروث من است
اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه کنم
----------------------------------------------------
۳۴۶
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم
من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر کنم
عشق دردانه ست و من غواص و دريا ميکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوري دارم بسي يا رب که را داور کنم
بازکش يک دم عنان اي ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج ها
کي نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار
عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدايي گنج سلطاني به دست
کي طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوه اي مي داد حافظ را ولي
من نه آنم کز وي اين افسانه ها باور کنم
----------------------------------------------------
۳۴۷
صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم
تا به کي در غم تو ناله شبگير کنم
دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم
آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات
در يکي نامه محال است که تحرير کنم
با سر زلف تو مجموع پريشاني خود
کو مجالي که سراسر همه تقرير کنم
آن زمان کآرزوي ديدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم
گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد
دين و دل را همه دربازم و توفير کنم
دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم
نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ
چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم
----------------------------------------------------
۳۴۸
ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهي
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مايه خوشدلي آن جاست که دلدار آن جاست
مي کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خورده ام تير فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر اين تخت روان افشانم
غلغل چنگ در اين گنبد مينا فکنم
حافظا تکيه بر ايام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
----------------------------------------------------
۳۴۹
دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون کنم
گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم
قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم
دوستان از راست مي رنجد نگارم چون کنم
نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه اي فرماي تا من طبع را موزون کنم
زردرويي مي کشم زان طبع نازک بي گناه
ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون کنم
اي نسيم منزل ليلي خدا را تا به کي
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم
من که ره بردم به گنج حسن بي پايان دوست
صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون کنم
اي مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن
تا دعاي دولت آن حسن روزافزون کنم
----------------------------------------------------
۳۵۰
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن مي رسد چه چاره کنم
سخن درست بگويم نمي توانم ديد
که مي خورند حريفان و من نظاره کنم
چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه
پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم
به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد
گر از ميانه بزم طرب کناره کنم
ز روي دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
گداي ميکده ام ليک وقت مستي بين
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزي
چرا ملامت رند شرابخواره کنم
به تخت گل بنشانم بتي چو سلطاني
ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و ني رازش آشکاره کنم
----------------------------------------------------
۳۵۱
حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم
من لاف عقل مي زنم اين کار کي کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز ني کنم
از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
يک چند نيز خدمت معشوق و مي کنم
کي بود در زمانه وفا جام مي بيار
تا من حکايت جم و کاووس کي کنم
از نامه سياه نترسم که روز حشر
با فيض لطف او صد از اين نامه طي کنم
کو پيک صبح تا گله هاي شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پي کنم
اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست
روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم
----------------------------------------------------
۳۵۲
روزگاري شد که در ميخانه خدمت مي کنم
در لباس فقر کار اهل دولت مي کنم
تا کي اندر دام وصل آرم تذروي خوش خرام
در کمينم و انتظار وقت فرصت مي کنم
واعظ ما بوي حق نشنيد بشنو کاين سخن
در حضورش نيز مي گويم نه غيبت مي کنم
با صبا افتان و خيزان مي روم تا کوي دوست
و از رفيقان ره استمداد همت مي کنم
خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين
لطف ها کردي بتا تخفيف زحمت مي کنم
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تير بلاست
ياد دار اي دل که چندينت نصيحت مي کنم
ديده بدبين بپوشان اي کريم عيب پوش
زين دليري ها که من در کنج خلوت مي کنم
حافظم در مجلسي دردي کشم در محفلي
بنگر اين شوخي که چون با خلق صنعت مي کنم
----------------------------------------------------
۳۵۳
من ترک عشق شاهد و ساغر نمي کنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمي کنم
باغ بهشت و سايه طوبي و قصر و حور
با خاک کوي دوست برابر نمي کنم
تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است
گفتم کنايتي و مکرر نمي کنم
هرگز نمي شود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نمي کنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمي کنم
اين تقواام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمي کنم
حافظ جناب پير مغان جاي دولت است
من ترک خاک بوسي اين در نمي کنم
----------------------------------------------------
۳۵۴
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم
جهان پير است و بي بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
که سلطاني عالم را طفيل عشق مي بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل کجايي ساقيا برخيز
که غوغا مي کند در سر خيال خواب دوشينم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد
همانا بي غلط باشد که حافظ داد تلقينم
----------------------------------------------------
۳۵۵
حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهل جهان پاکدلي بگزينم
جز صراحي و کتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان کم بينم
سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم
سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسکينم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم که همي بيني و کمتر زينم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم
بر دلم گرد ستم هاست خدايا مپسند
که مکدر شود آيينه مهرآيينم
----------------------------------------------------
۳۵۶
گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
ز جام وصل مي نوشم ز باغ عيش گل چينم
شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد
لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم
مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز
سخن با ماه مي گويم پري در خواب مي بينم
لبت شکر به مستان داد و چشمت مي به ميخواران
منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم
چو هر خاکي که باد آورد فيضي برد از انعامت
ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم
نه هر کو نقش نظمي زد کلامش دلپذير افتد
تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم
اگر باور نمي داري رو از صورتگر چين پرس
که ماني نسخه مي خواهد ز نوک کلک مشکينم
وفاداري و حق گويي نه کار هر کسي باشد
غلام آصف ثاني جلال الحق و الدينم
رموز مستي و رندي ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم
----------------------------------------------------
۳۵۷
در خرابات مغان نور خدا مي بينم
اين عجب بين که چه نوري ز کجا مي بينم
جلوه بر من مفروش اي ملک الحاج که تو
خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم
خواهم از زلف بتان نافه گشايي کردن
فکر دور است همانا که خطا مي بينم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما مي بينم
هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه ها مي بينم
کس نديده ست ز مشک ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا مي بينم
دوستان عيب نظربازي حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما مي بينم
----------------------------------------------------
۳۵۸
غم زمانه که هيچش کران نمي بينم
دواش جز مي چون ارغوان نمي بينم
به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمي بينم
ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير
چرا که طالع وقت آن چنان نمي بينم
نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار
که در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم
بدين دو ديده حيران من هزار افسوس
که با دو آينه رويش عيان نمي بينم
قد تو تا بشد از جويبار ديده من
به جاي سرو جز آب روان نمي بينم
در اين خمار کسم جرعه اي نمي بخشد
ببين که اهل دلي در ميان نمي بينم
نشان موي ميانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در ميان نمي بينم
من و سفينه حافظ که جز در اين دريا
بضاعت سخن درفشان نمي بينم
----------------------------------------------------
۳۵۹
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
گر چه دانم که به جايي نبرد راه غريب
من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداري او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
----------------------------------------------------
۳۶۰
گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم
تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک
به در صومعه با بربط و پيمانه روم
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکايت سوي بيگانه روم
بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي کام دل ديوانه روم
گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پي شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولاي وزير
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم
----------------------------------------------------
۳۶۱
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک مي بوسم و عذر قدمش مي خواهم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم
بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ذره خاکم و در کوي توام جاي خوش است
ترسم اي دوست که بادي ببرد ناگاهم
پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد
و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم
صوفي صومعه عالم قدسم ليکن
حاليا دير مغان است حوالتگاهم
با من راه نشين خيز و سوي ميکده آي
تا در آن حلقه ببيني که چه صاحب جاهم
مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم
خوشم آمد که سحر خسرو خاور مي گفت
با همه پادشهي بنده تورانشاهم
----------------------------------------------------
۳۶۲
ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عيب کس به مستي و رندي نمي کنيم
لعل بتان خوش است و مي خوشگوار هم
اي دل بشارتي دهمت محتسب نماند
و از مي جهان پر است و بت ميگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست
مجموعه اي بخواه و صراحي بيار هم
بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودي از کمين
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوي تو زنده اند
اي آفتاب سايه ز ما برمدار هم
چون آب روي لاله و گل فيض حسن توست
اي ابر لطف بر من خاکي ببار هم
حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دين که ز دست وزارتش
ايام کان يمين شد و دريا يسار هم
بر ياد راي انور او آسمان به صبح
جان مي کند فدا و کواکب نثار هم
گوي زمين ربوده چوگان عدل اوست
وين برکشيده گنبد نيلي حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
اين پايدار مرکز عالي مدار هم
تا از نتيجه فلک و طور دور اوست
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالي مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقيان سروقد گلعذار هم
----------------------------------------------------
۳۶۳
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
اين که مي گويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم
ياد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شب هاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يک فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
اعتمادي نيست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نيز هم
عاشق از قاضي نترسد مي بيار
بلکه از يرغوي ديوان نيز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سليمان نيز هم
----------------------------------------------------
۳۶۴
ما بي غمان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باده ايم
بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند
تا کار خود ز ابروي جانان گشاده ايم
اي گل تو دوش داغ صبوحي کشيده اي
ما آن شقايقيم که با داغ زاده ايم
پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ايستاده ايم
کار از تو مي رود مددي اي دليل راه
کانصاف مي دهيم و ز راه اوفتاده ايم
چون لاله مي مبين و قدح در ميان کار
اين داغ بين که بر دل خونين نهاده ايم
گفتي که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
نقش غلط مبين که همان لوح ساده ايم
----------------------------------------------------
۳۶۵
عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم
روي و رياي خلق به يک سو نهاده ايم
طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقي مه رو نهاده ايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم
عمري گذشت تا به اميد اشارتي
چشمي بدان دو گوشه ابرو نهاده ايم
ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته ايم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم
تا سحر چشم يار چه بازي کند که باز
بنياد بر کرشمه جادو نهاده ايم
بي زلف سرکشش سر سودايي از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم
در گوشه اميد چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم
گفتي که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه هاي آن خم گيسو نهاده ايم
----------------------------------------------------
۳۶۶
ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم
از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم
ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت
به طلبکاري اين مهرگياه آمده ايم
با چنين گنج که شد خازن او روح امين
به گدايي به در خانه شاه آمده ايم
لنگر حلم تو اي کشتي توفيق کجاست
که در اين بحر کرم غرق گناه آمده ايم
آبرو مي رود اي ابر خطاپوش ببار
که به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم
حافظ اين خرقه پشمينه مينداز که ما
از پي قافله با آتش آه آمده ايم
----------------------------------------------------
۳۶۷
فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم
که حرام است مي آن جا که نه يار است نديم
چاک خواهم زدن اين دلق ريايي چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد که منم بر در ميخانه مقيم
مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذري
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم
دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم
غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم
فکر بهبود خود اي دل ز دري ديگر کن
درد عاشق نشود به به مداواي حکيم
گوهر معرفت آموز که با خود ببري
که نصيب دگران است نصاب زر و سيم
دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم
حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم
----------------------------------------------------
۳۶۸
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم
به ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم
زاد راه حرم وصل نداريم مگر
به گدايي ز در ميکده زادي طلبيم
اشک آلوده ما گر چه روان است ولي
به رسالت سوي او پاک نهادي طلبيم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک ديده مدادي طلبيم
عشوه اي از لب شيرين تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادي طلبيم
تا بود نسخه عطري دل سودازده را
از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
بر در مدرسه تا چند نشيني حافظ
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم
----------------------------------------------------
۳۶۹
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم
تا درخت دوستي برگي دهد
حاليا رفتيم و تخمي کاشتيم
گفت و گو آيين درويشي نبود
ور نه با تو ماجراها داشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتيم
نکته ها رفت و شکايت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتيم
گفت خود دادي به ما دل حافظا
ما محصل بر کسي نگماشتيم
----------------------------------------------------
۳۷۰
صلاح از ما چه مي جويي که مستان را صلا گفتيم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم
در ميخانه ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم
من از چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام ليکن
بلايي کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم
اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر
به خاطر دار اين معني که در خدمت کجا گفتيم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم
جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمي بايد
جزاي آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
----------------------------------------------------
۳۷۱
ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روي در اين منزل ويرانه نهاديم
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم
در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود
بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم
چون مي رود اين کشتي سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم
المنه لله که چو ما بي دل و دين بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم
قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ
يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم
----------------------------------------------------
۳۷۲
بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
کز بهر جرعه اي همه محتاج اين دريم
روز نخست چون دم رندي زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم
جايي که تخت و مسند جم مي رود به باد
گر غم خوريم خوش نبود به که مي خوريم
تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم
واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما
با خاک کوي دوست به فردوس ننگريم
چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم
از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت
بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست
با خاک آستانه اين در به سر بريم
----------------------------------------------------
۳۷۳
خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم
سوي رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامي و سجاده طامات بريم
تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند
چنگ صبحي به در پير مناجات بريم
با تو آن عهد که در وادي ايمن بستيم
همچو موسي ارني گوي به ميقات بريم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم
علم عشق تو بر بام سماوات بريم
خاک کوي تو به صحراي قيامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بريم
شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاري نکند
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم
فتنه مي بارد از اين سقف مقرنس برخيز
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم
در بيابان فنا گم شدن آخر تا کي
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم
----------------------------------------------------
۳۷۴
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم
اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم
شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم
نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم
چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش
که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم
صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز
بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
يکي از عقل مي لافد يکي طامات مي بافد
بيا کاين داوري ها را به پيش داور اندازيم
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
که از پاي خمت روزي به حوض کوثر اندازيم
سخنداني و خوشخواني نمي ورزند در شيراز
بيا حافظ که تا خود را به ملکي ديگر اندازيم
----------------------------------------------------
۳۷۵
صوفي بيا که خرقه سالوس برکشيم
وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم
نذر و فتوح صومعه در وجه مي نهيم
دلق ريا به آب خرابات برکشيم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم
بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان
غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم
عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان
روزي که رخت جان به جهاني دگر کشيم
سر خدا که در تتق غيب منزويست
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشيم
کو جلوه اي ز ابروي او تا چو ماه نو
گوي سپهر در خم چوگان زر کشيم
حافظ نه حد ماست چنين لاف ها زدن
پاي از گليم خويش چرا بيشتر کشيم
----------------------------------------------------
۳۷۶
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم
سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم
نيست در کس کرم و وقت طرب مي گذرد
چاره آن است که سجاده به مي بفروشيم
خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست
نازنيني که به رويش مي گلگون نوشيم
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم
گل به جوش آمد و از مي نزديمش آبي
لاجرم ز آتش حرمان و هوس مي جوشيم
مي کشيم از قدح لاله شرابي موهوم
چشم بد دور که بي مطرب و مي مدهوشيم
حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم
----------------------------------------------------
۳۷۷
ما شبي دست برآريم و دعايي بکنيم
غم هجران تو را چاره ز جايي بکنيم
دل بيمار شد از دست رفيقان مددي
تا طبيبش به سر آريم و دوايي بکنيم
آن که بي جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت
بازش آريد خدا را که صفايي بکنيم
خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمايي بکنيم
مدد از خاطر رندان طلب اي دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطايي بکنيم
سايه طاير کم حوصله کاري نکند
طلب از سايه ميمون همايي بکنيم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوي کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوايي بکنيم
----------------------------------------------------
۳۷۸
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم
جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم
عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به مي صاف مروق نکنيم
خوش برانيم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم
آسمان کشتي ارباب هنر مي شکند
تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم
حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم
----------------------------------------------------
۳۷۹
سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم
که من نسيم حيات از پياله مي جويم
عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
مريد خرقه دردي کشان خوش خويم
شدم فسانه به سرگشتگي و ابروي دوست
کشيد در خم چوگان خويش چون گويم
گرم نه پير مغان در به روي بگشايد
کدام در بزنم چاره از کجا جويم
مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويي
چنان که پرورشم مي دهند مي رويم
تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
خدا گواه که هر جا که هست با اويم
غبار راه طلب کيمياي بهروزيست
غلام دولت آن خاک عنبرين بويم
ز شوق نرگس مست بلندبالايي
چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم
بيار مي که به فتوي حافظ از دل پاک
غبار زرق به فيض قدح فروشويم
----------------------------------------------------
۳۸۰
بارها گفته ام و بار دگر مي گويم
که من دلشده اين ره نه به خود مي پويم
در پس آينه طوطي صفتم داشته اند
آن چه استاد ازل گفت بگو مي گويم
من اگر خارم و گر گل چمن آرايي هست
که از آن دست که او مي کشدم مي رويم
دوستان عيب من بي دل حيران مکنيد
گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم
گر چه با دلق ملمع مي گلگون عيب است
مکنم عيب کز او رنگ ريا مي شويم
خنده و گريه عشاق ز جايي دگر است
مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم
حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوي
گو مکن عيب که من مشک ختن مي بويم
----------------------------------------------------
۳۸۱
گر چه ما بندگان پادشهيم
پادشاهان ملک صبحگهيم
گنج در آستين و کيسه تهي
جام گيتي نما و خاک رهيم
هوشيار حضور و مست غرور
بحر توحيد و غرقه گنهيم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آيينه رخ چو مهيم
شاه بيدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهيم
گو غنيمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به ديده گهيم
شاه منصور واقف است که ما
روي همت به هر کجا که نهيم
دشمنان را ز خون کفن سازيم
دوستان را قباي فتح دهيم
رنگ تزوير پيش ما نبود
شير سرخيم و افعي سيهيم
وام حافظ بگو که بازدهند
کرده اي اعتراف و ما گوهيم
----------------------------------------------------
۳۸۲
فاتحه اي چو آمدي بر سر خسته اي بخوان
لب بگشا که مي دهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و مي رود
گو نفسي که روح را مي کنم از پي اش روان
اي که طبيب خسته اي روي زبان من ببين
کاين دم و دود سينه ام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمي رود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين
نبض مرا که مي دهد هيچ ز زندگي نشان
آن که مدام شيشه ام از پي عيش داده است
شيشه ام از چه مي برد پيش طبيب هر زمان
حافظ از آب زندگي شعر تو داد شربتم
ترک طبيب کن بيا نسخه شربتم بخوان
----------------------------------------------------
۳۸۳
چندان که گفتم غم با طبيبان
درمان نکردند مسکين غريبان
آن گل که هر دم در دست باديست
گو شرم بادش از عندليبان
يا رب امان ده تا بازبيند
چشم محبان روي حبيبان
درج محبت بر مهر خود نيست
يا رب مبادا کام رقيبان
اي منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشيم از بي نصيبان
حافظ نگشتي شيداي گيتي
گر مي شنيدي پند اديبان
----------------------------------------------------
۳۸۴
مي سوزم از فراقت روي از جفا بگردان
هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان
مه جلوه مي نمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان يعني به رغم سنبل
گرد چمن بخوري همچون صبا بگردان
يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
اي نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامي بنواز يا بگردان
دوران همي نويسد بر عارضش خطي خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان
حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست
گر نيستت رضايي حکم قضا بگردان
----------------------------------------------------
۳۸۵
يا رب آن آهوي مشکين به ختن بازرسان
وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسيمي بنواز
يعني آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند
يار مه روي مرا نيز به من بازرسان
ديده ها در طلب لعل يماني خون شد
يا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان
برو اي طاير ميمون همايون آثار
پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن اين است که ما بي تو نخواهيم حيات
بشنو اي پيک خبرگير و سخن بازرسان
آن که بودي وطنش ديده حافظ يا رب
به مرادش ز غريبي به وطن بازرسان
----------------------------------------------------
۳۸۶
خدا را کم نشين با خرقه پوشان
رخ از رندان بي سامان مپوشان
در اين خرقه بسي آلودگي هست
خوشا وقت قباي مي فروشان
در اين صوفي وشان دردي نديدم
که صافي باد عيش دردنوشان
تو نازک طبعي و طاقت نياري
گراني هاي مشتي دلق پوشان
چو مستم کرده اي مستور منشين
چو نوشم داده اي زهرم منوشان
بيا و از غبن اين سالوسيان بين
صراحي خون دل و بربط خروشان
ز دلگرمي حافظ بر حذر باش
که دارد سينه اي چون ديگ جوشان
----------------------------------------------------
۳۸۷
شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان
تا کي از سيم و زرت کيسه تهي خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان
کمتر از ذره نه اي پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
بر جهان تکيه مکن ور قدحي مي داري
شادي زهره جبينان خور و نازک بدنان
پير پيمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر مي گفتم
که شهيدان که اند اين همه خونين کفنان
گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم
از مي لعل حکايت کن و شيرين دهنان
----------------------------------------------------
۳۸۸
بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن
به شادي رخ گل بيخ غم ز دل برکن
رسيد باد صبا غنچه در هواداري
ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن
طريق صدق بياموز از آب صافي دل
به راستي طلب آزادگي ز سرو چمن
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گيسوي سنبل ببين به روي سمن
عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد
به عينه دل و دين مي برد به وجه حسن
صفير بلبل شوريده و نفير هزار
براي وصل گل آمد برون ز بيت حزن
حديث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوي پير صاحب فن
----------------------------------------------------
۳۸۹
چو گل هر دم به بويت جامه در تن
کنم چاک از گريبان تا به دامن
تنت را ديد گل گويي که در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولي دل را تو آسان بردي از من
به قول دشمنان برگشتي از دوست
نگردد هيچ کس دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سينه چون در سيم آهن
ببار اي شمع اشک از چشم خونين
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سينه ام آه جگرسوز
برآيد همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته ست حافظ
بدين سان کار او در پا ميفکن
----------------------------------------------------
۳۹۰
افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن
خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي
تا نشيند هر کسي اکنون به جاي خويشتن
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش
هر نفس با بوي رحمان مي وزد باد يمن
شوکت پور پشنگ و تيغ عالمگير او
در همه شهنامه ها شد داستان انجمن
خنگ چوگاني چرخت رام شد در زير زين
شهسوارا چون به ميدان آمدي گويي بزن
جويبار ملک را آب روان شمشير توست
تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن
بعد از اين نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
خيزد از صحراي ايذج نافه مشک ختن
گوشه گيران انتظار جلوه خوش مي کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن
مشورت با عقل کردم گفت حافظ مي بنوش
ساقيا مي ده به قول مستشار موتمن
اي صبا بر ساقي بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه اي بخشد به من
----------------------------------------------------
۳۹۱
خوشتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن
تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ايام نماند
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
داني آخر که به ناکام چه خواهد بودن
پير ميخانه همي خواند معمايي دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزاي من بدنام چه خواهد بودن
----------------------------------------------------
۳۹۲
داني که چيست دولت ديدار يار ديدن
در کوي او گدايي بر خسروي گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليکن
از دوستان جاني مشکل توان بريدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نيک نامي پيراهني دريدن
گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازي از بلبلان شنيدن
بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
گويي برفت حافظ از ياد شاه يحيي
يا رب به يادش آور درويش پروريدن
----------------------------------------------------
۳۹۳
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالودم به بد ديدن
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافريست رنجيدن
به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن
مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن
عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس
که وعظ بي عملان واجب است نشنيدن
ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن
مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسيدن
----------------------------------------------------
۳۹۴
اي روي ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بي قرار تو پيدا قرار حسن
ماهي نتافت همچو تو از برج نيکويي
سروي نخاست چون قدت از جويبار حسن
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبري
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
دايم به لطف دايه طبع از ميان جان
مي پرورد به ناز تو را در کنار حسن
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حيات مي خورد از جويبار حسن
حافظ طمع بريد که بيند نظير تو
ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن
----------------------------------------------------
۳۹۵
گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن
يعني که رخ بپوش و جهاني خراب کن
بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شيشه هاي ديده ما پرگلاب کن
ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقي به دور باده گلگون شتاب کن
بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
بوي بنفشه بشنو و زلف نگار گير
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
زان جا که رسم و عادت عاشق کشي توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
همچون حباب ديده به روي قدح گشاي
وين خانه را قياس اساس از حباب کن
حافظ وصال مي طلبد از ره دعا
يا رب دعاي خسته دلان مستجاب کن
----------------------------------------------------
۳۹۶
صبح است ساقيا قدحي پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پيشتر که عالم فاني شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشيد مي ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عيش مي طلبي ترک خواب کن
روزي که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
با ما به جام باده صافي خطاب کن
کار صواب باده پرستيست حافظا
برخيز و عزم جزم به کار صواب کن
----------------------------------------------------
۳۹۷
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هواي مجلس روحانيان معطر کن
اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز
پياله اي بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروي جانان سپرده ام دل و جان
بيا بيا و تماشاي طاق و منظر کن
ستاره شب هجران نمي فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس
به تحفه بر سوي فردوس و عود مجمر کن
از اين مزوجه و خرقه نيک در تنگم
به يک کرشمه صوفي وشم قلندر کن
چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکايت بسي کند ساقي
تو کار خود مده از دست و مي به ساغر کن
حجاب ديده ادراک شد شعاع جمال
بيا و خرگه خورشيد را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
لب پياله ببوس آنگهي به مستان ده
بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن
پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان
ز کارها که کني شعر حافظ از بر کن
----------------------------------------------------
۳۹۸
اي نور چشم من سخني هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست
پيش آي و گوش دل به پيام سروش کن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
اي چنگ ناله برکش و اي دف خروش کن
تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت
همت در اين عمل طلب از مي فروش کن
پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان اي پسر که پير شوي پند گوش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهي که زلف يار کشي ترک هوش کن
با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست
صد جان فداي يار نصيحت نيوش کن
ساقي که جامت از مي صافي تهي مباد
چشم عنايتي به من دردنوش کن
سرمست در قباي زرافشان چو بگذري
يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن
----------------------------------------------------
۳۹۹
کرشمه اي کن و بازار ساحري بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامري بشکن
به باد ده سر و دستار عالمي يعني
کلاه گوشه به آيين سروري بشکن
به زلف گوي که آيين دلبري بگذار
به غمزه گوي که قلب ستمگري بشکن
برون خرام و ببر گوي خوبي از همه کس
سزاي حور بده رونق پري بشکن
به آهوان نظر شير آفتاب بگير
به ابروان دوتا قوس مشتري بشکن
چو عطرساي شود زلف سنبل از دم باد
تو قيمتش به سر زلف عنبري بشکن
چو عندليب فصاحت فروشد اي حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دري بشکن
----------------------------------------------------
۴۰۰
بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
ديدي دلا که آخر پيري و زهد و علم
با من چه کرد ديده معشوقه باز من
مي ترسم از خرابي ايمان که مي برد
محراب ابروي تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عيان کرد راز من
مست است يار و ياد حريفان نمي کند
ذکرش به خير ساقي مسکين نواز من
يا رب کي آن صبا بوزد کز نسيم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشي بر آب مي زنم از گريه حاليا
تا کي شود قرين حقيقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گريه مي کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاري نمي رود
هم مستي شبانه و راز و نياز من
حافظ ز گريه سوخت بگو حالش اي صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
مطالب مرتبط:
دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 1 تا غزل 100)
دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 101 تا غزل 200)
دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 201 تا غزل 300)