دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 401 تا غزل 495)

۴۰۱
چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من
روي رنگين را به هر کس مي نمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت مي خواهي مگر تا جوي خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخي جان برآيد باک نيست
بس حکايت هاي شيرين باز مي ماند ز من
گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزي مختصر چون باز مي ماند ز من
صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من
----------------------------------------------------
۴۰۲
نکته اي دلکش بگويم خال آن مه رو ببين
عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين
عيب دل کردم که وحشي وضع و هرجايي مباش
گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببين
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
اي ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حيله هندو ببين
اين که من در جست و جوي او ز خود فارغ شدم
کس نديده ست و نبيند مثلش از هر سو ببين
حافظ ار در گوشه محراب مي نالد رواست
اي نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين
از مراد شاه منصور اي فلک سر برمتاب
تيزي شمشير بنگر قوت بازو ببين
----------------------------------------------------
۴۰۳
شراب لعل کش و روي مه جبينان بين
خلاف مذهب آنان جمال اينان بين
به زير دلق ملمع کمندها دارند
درازدستي اين کوته آستينان بين
به خرمن دو جهان سر فرو نمي آرند
دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين
بهاي نيم کرشمه هزار جان طلبند
نياز اهل دل و ناز نازنينان بين
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفاي صحبت ياران و همنشينان بين
اسير عشق شدن چاره خلاص من است
ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفاي همت پاکان و پاکدينان بين
----------------------------------------------------
۴۰۴
مي فکن بر صف رندان نظري بهتر از اين
بر در ميکده مي کن گذري بهتر از اين
در حق من لبت اين لطف که مي فرمايد
سخت خوب است وليکن قدري بهتر از اين
آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد
گو در اين کار بفرما نظري بهتر از اين
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو اي خواجه عاقل هنري بهتر از اين
دل بدان رود گرامي چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسري بهتر از اين
من چو گويم که قدح نوش و لب ساقي بوس
بشنو از من که نگويد دگري بهتر از اين
کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين
که در اين باغ نبيني ثمري بهتر از اين
----------------------------------------------------
۴۰۵
به جان پير خرابات و حق صحبت او
که نيست در سر من جز هواي خدمت او
بهشت اگر چه نه جاي گناهکاران است
بيار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه ميخانه گر سري بيني
مزن به پاي که معلوم نيست نيت او
بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب
نويد داد که عام است فيض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نيست معصيت و زهد بي مشيت او
نمي کند دل من ميل زهد و توبه ولي
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
----------------------------------------------------
۴۰۶
گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو
مفروش عطر عقل به هندوي زلف ما
کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو
تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار
آن گه عيان شود که بود موسم درو
ساقي بيار باده که رمزي بگويمت
از سر اختران کهن سير و ماه نو
شکل هلال هر سر مه مي دهد نشان
از افسر سيامک و ترک کلاه زو
حافظ جناب پير مغان مامن وفاست
درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو
----------------------------------------------------
۴۰۷
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو
گفتم اي بخت بخفتيدي و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو
گر روي پاک و مجرد چو مسيحا به فلک
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار
تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبي گذران است نصيحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بيدقي راند که برد از مه و خورشيد گرو
آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوي خوشه پروين به دو جو
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
----------------------------------------------------
۴۰۸
اي آفتاب آينه دار جمال تو
مشک سياه مجمره گردان خال تو
صحن سراي ديده بشستم ولي چه سود
کاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو
در اوج ناز و نعمتي اي پادشاه حسن
يا رب مباد تا به قيامت زوال تو
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانويس ابروي مشکين مثال تو
در چين زلفش اي دل مسکين چگونه اي
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوي گل ز در آشتي درآي
اي نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه اي ز ابروي همچون هلال تو
تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان
کو مژده اي ز مقدم عيد وصال تو
اين نقطه سياه که آمد مدار نور
عکسيست در حديقه بينش ز خال تو
در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم
شرح نيازمندي خود يا ملال تو
حافظ در اين کمند سر سرکشان بسيست
سوداي کج مپز که نباشد مجال تو
----------------------------------------------------
۴۰۹
اي خونبهاي نافه چين خاک راه تو
خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو
نرگس کرشمه مي برد از حد برون خرام
اي من فداي شيوه چشم سياه تو
خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال
از دل نيايدش که نويسد گناه تو
آرام و خواب خلق جهان را سبب تويي
زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو
با هر ستاره اي سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
ياران همنشين همه از هم جدا شدند
ماييم و آستانه دولت پناه تو
حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
----------------------------------------------------
۴۱۰
اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو
زينت تاج و نگين از گوهر والاي تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعي مي دهد
از کلاه خسروي رخسار مه سيماي تو
جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا
سايه اندازد هماي چتر گردون ساي تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو
آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد
طوطي خوش لهجه يعني کلک شکرخاي تو
گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است
روشنايي بخش چشم اوست خاک پاي تو
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه اي بود از زلال جام جان افزاي تو
عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست
راز کس مخفي نماند با فروغ راي تو
خسروا پيرانه سر حافظ جواني مي کند
بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي تو
----------------------------------------------------
۴۱۱
تاب بنفشه مي دهد طره مشک ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق مي کند شب همه شب دعاي تو
من که ملول گشتمي از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمي مي کشم از براي تو
دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت مي شکند گداي تو
خرقه زهد و جام مي گر چه نه درخور همند
اين همه نقش مي زنم از جهت رضاي تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاين سر پرهوس شود خاک در سراي تو
شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست
جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو
خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسراي تو
----------------------------------------------------
۴۱۲
مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستي
نگارين گلشنش روي است و مشکين سايبان ابرو
هلالي شد تنم زين غم که با طغراي ابرويش
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو
رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو
روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو
دگر حور و پري را کس نگويد با چنين حسني
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمي بندي نقاب زلف و مي ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
----------------------------------------------------
۴۱۳
خط عذار يار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه ايست ليک به در نيست راه از او
ابروي دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
اي جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار
کآيينه ايست جام جهان بين که آه از او
کردار اهل صومعه ام کرد مي پرست
اين دود بين که نامه من شد سياه از او
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
ساقي چراغ مي به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
آبي به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالي مباد عرصه اين بزمگاه از او
آيا در اين خيال که دارد گداي شهر
روزي بود که ياد کند پادشاه از او
----------------------------------------------------
۴۱۴
گلبن عيش مي دمد ساقي گلعذار کو
باد بهار مي وزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخي ياد همي کند ولي
گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو
مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست
اي دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو
حسن فروشي گلم نيست تحمل اي صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهي اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداري آرزو
مردم از اين هوس ولي قدرت و اختيار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
----------------------------------------------------
۴۱۵
اي پيک راستان خبر يار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسيم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو
برهم چو مي زد آن سر زلفين مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
هر کس که گفت خاک در دوست توتياست
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو
آن کس که منع ما ز خرابات مي کند
گو در حضور پير من اين ماجرا بگو
گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از اداي خدمت و عرض دعا بگو
هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير
شاهانه ماجراي گناه گدا بگو
بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان
با اين گدا حکايت آن پادشا بگو
جان ها ز دام زلف چو بر خاک مي فشاند
بر آن غريب ما چه گذشت اي صبا بگو
جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزي برو بپرس حديثي بيا بگو
حافظ گرت به مجلس او راه مي دهند
مي نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو
----------------------------------------------------
۴۱۶
خنک نسيم معنبر شمامه اي دلخواه
که در هواي تو برخاست بامداد پگاه
دليل راه شو اي طاير خجسته لقا
که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه
به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار افق کنيد نگاه
منم که بي تو نفس مي کشم زهي خجلت
مگر تو عفو کني ور نه چيست عذر گناه
ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر
سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه
به عشق روي تو روزي که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جاي گياه
مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله
----------------------------------------------------
۴۱۷
عيشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
اي بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندي افسانه کردند
پيران جاهل شيخان گمراه
از دست زاهد کرديم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گويم شرح فراقت
چشمي و صد نم جاني و صد آه
کافر مبيناد اين غم که ديده ست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از ياد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
----------------------------------------------------
۴۱۸
گر تيغ بارد در کوي آن ماه
گردن نهاديم الحکم لله
آيين تقوا ما نيز دانيم
ليکن چه چاره با بخت گمراه
ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم
يا جام باده يا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
مهر تو عکسي بر ما نيفکند
آيينه رويا آه از دلت آه
الصبر مر و العمر فان
يا ليت شعري حتام القاه
حافظ چه نالي گر وصل خواهي
خون بايدت خورد در گاه و بي گاه
----------------------------------------------------
۴۱۹
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشيرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگي مردن بر اين در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبيب من بپرسيد
که آخر کي شود اين ناتوان به
گلي کان پايمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت اي زاهد مفرما
که اين سيب زنخ زان بوستان به
دلا دايم گداي کوي او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پيران
که راي پير از بخت جوان به
شبي مي گفت چشم کس نديده ست
ز مرواريد گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حيات است
ولي شيراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
وليکن گفته حافظ از آن به
----------------------------------------------------
۴۲۰
ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه
مست از خانه برون تاخته اي يعني چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساخته اي يعني چه
شاه خوباني و منظور گدايان شده اي
قدر اين مرتبه نشناخته اي يعني چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي
بازم از پاي درانداخته اي يعني چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر ميان
و از ميان تيغ به ما آخته اي يعني چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشي مشغول
عاقبت با همه کج باخته اي يعني چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته اي يعني چه
----------------------------------------------------
۴۲۱
در سراي مغان رفته بود و آب زده
نشسته پير و صلايي به شيخ و شاب زده
سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر
ولي ز ترک کله چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پري گلاب زده
ز شور و عربده شاهدان شيرين کار
شکر شکسته سمن ريخته رباب زده
سلام کردم و با من به روي خندان گفت
که اي خمارکش مفلس شراب زده
که اين کند که تو کردي به ضعف همت و راي
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده
وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
که خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده
بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهاي مستجاب زده
فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است
بيا ببين ملکش دست در رکاب زده
خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
----------------------------------------------------
۴۲۲
اي که با سلسله زلف دراز آمده اي
فرصتت باد که ديوانه نواز آمده اي
ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده اي
پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده اي
آب و آتش به هم آميخته اي از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده اي
آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده اي
زهد من با تو چه سنجد که به يغماي دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده اي
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر از مذهب اين طايفه بازآمده اي
----------------------------------------------------
۴۲۳
دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بيدار شو اي ره رو خواب آلوده
شست و شويي کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده
به هواي لب شيرين پسران چند کني
جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پيري و مکن
خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده
پاک و صافي شو و از چاه طبيعت به درآي
که صفايي ندهد آب تراب آلوده
گفتم اي جان جهان دفتر گل عيبي نيست
که شود فصل بهار از مي ناب آلوده
آشنايان ره عشق در اين بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش
آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده
----------------------------------------------------
۴۲۴
از من جدا مشو که توام نور ديده اي
آرام جان و مونس قلب رميده اي
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبوري ايشان دريده اي
از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک
در دلبري به غايت خوبي رسيده اي
منعم مکن ز عشق وي اي مفتي زمان
معذور دارمت که تو او را نديده اي
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بيش از گليم خويش مگر پا کشيده اي
----------------------------------------------------
۴۲۵
دامن کشان همي شد در شرب زرکشيده
صد ماه رو ز رشکش جيب قصب دريده
از تاب آتش مي بر گرد عارضش خوي
چون قطره هاي شبنم بر برگ گل چکيده
لفظي فصيح شيرين قدي بلند چابک
رويي لطيف زيبا چشمي خوش کشيده
ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده
آن لعل دلکشش بين وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده
آن آهوي سيه چشم از دام ما برون شد
ياران چه چاره سازم با اين دل رميده
زنهار تا تواني اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده
تا کي کشم عتيبت از چشم دلفريبت
روزي کرشمه اي کن اي يار برگزيده
گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ
بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده
بس شکر بازگويم در بندگي خواجه
گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده
----------------------------------------------------
۴۲۶
از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه
اني رايت دهرا من هجرک القيامه
دارم من از فراقش در ديده صد علامت
ليست دموع عيني هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وي نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسيدم از طبيبي احوال دوست گفتا
في بعدها عذاب في قربها السلامه
گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم
و الله ما راينا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامي به جان شيرين
حتي يذوق منه کاسا من الکرامه
----------------------------------------------------
۴۲۷
چراغ روي تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه
خرد که قيد مجانين عشق مي فرمود
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه
به بوي زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامي فداي جانانه
من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه
چه نقشه ها که برانگيختيم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند
به غير خال سياهش که ديد به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي
ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه
مرا به دور لب دوست هست پيماني
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
حديث مدرسه و خانقه مگوي که باز
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه
----------------------------------------------------
۴۲۸
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از مي
ز شهر هستيش کردم روانه
نگار مي فروشم عشوه اي داد
که ايمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقي کمان ابرو شنيدم
که اي تير ملامت را نشانه
نبندي زان ميان طرفي کمروار
اگر خود را ببيني در ميانه
برو اين دام بر مرغي دگر نه
که عنقا را بلند است آشيانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهي
که با خود عشق بازد جاودانه
نديم و مطرب و ساقي همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه
بده کشتي مي تا خوش برانيم
از اين درياي ناپيداکرانه
وجود ما معماييست حافظ
که تحقيقش فسون است و فسانه
----------------------------------------------------
۴۲۹
ساقي بيا که شد قدح لاله پر ز مي
طامات تا به چند و خرافات تا به کي
بگذر ز کبر و ناز که ديده ست روزگار
چين قباي قيصر و طرف کلاه کي
هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بيدار شو که خواب عدم در پي است هي
خوش نازکانه مي چمي اي شاخ نوبهار
کآشفتگي مبادت از آشوب باد دي
بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست
اي واي بر کسي که شد ايمن ز مکر وي
فردا شراب کوثر و حور از براي ماست
و امروز نيز ساقي مه روي و جام مي
باد صبا ز عهد صبي ياد مي دهد
جان دارويي که غم ببرد درده اي صبي
حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زير پي
درده به ياد حاتم طي جام يک مني
تا نامه سياه بخيلان کنيم طي
زان مي که داد حسن و لطافت به ارغوان
بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوي
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است ني
حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد
تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ري
----------------------------------------------------
۴۳۰
به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي
علاج کي کنمت آخرالدواء الکي
ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار
که مي رسند ز پي رهزنان بهمن و دي
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پياله چه مي کني هي هي
شکوه سلطنت و حسن کي ثباتي داد
ز تخت جم سخني مانده است و افسر کي
خزينه داري ميراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقي به فتوي دف و ني
زمانه هيچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شيئه لا شي
نوشته اند بر ايوان جنه الماوي
که هر که عشوه دنيي خريد واي به وي
سخا نماند سخن طي کنم شراب کجاست
بده به شادي روح و روان حاتم طي
بخيل بوي خدا نشنود بيا حافظ
پياله گير و کرم ورز و الضمان علي
----------------------------------------------------
۴۳۱
لبش مي بوسم و در مي کشم مي
به آب زندگاني برده ام پي
نه رازش مي توانم گفت با کس
نه کس را مي توانم ديد با وي
لبش مي بوسد و خون مي خورد جام
رخش مي بيند و گل مي کند خوي
بده جام مي و از جم مکن ياد
که مي داند که جم کي بود و کي کي
بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وي
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طي
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به ياد لعلش اي ساقي بده مي
نجويد جان از آن قالب جدايي
که باشد خون جامش در رگ و پي
زبانت درکش اي حافظ زماني
حديث بي زبانان بشنو از ني
----------------------------------------------------
۴۳۲
مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي
پر کن قدح که بي مي مجلس ندارد آبي
وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد
مطرب بزن نوايي ساقي بده شرابي
شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت
زين در دگر نراند ما را به هيچ بابي
در انتظار رويت ما و اميدواري
در عشوه وصالت ما و خيال و خوابي
مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامي
بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابي
حافظ چه مي نهي دل تو در خيال خوبان
کي تشنه سير گردد از لمعه سرابي
----------------------------------------------------
۴۳۳
اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي
لطف کردي سايه اي بر آفتاب انداختي
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حاليا نيرنگ نقشي خوش بر آب انداختي
گوي خوبي بردي از خوبان خلخ شاد باش
جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختي
هر کسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي
گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما
سايه دولت بر اين کنج خراب انداختي
زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن
تشنه لب کردي و گردان را در آب انداختي
خواب بيداران ببستي وان گه از نقش خيال
تهمتي بر شب روان خيل خواب انداختي
پرده از رخ برفکندي يک نظر در جلوه گاه
و از حيا حور و پري را در حجاب انداختي
باده نوش از جام عالم بين که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختي
از فريب نرگس مخمور و لعل مي پرست
حافظ خلوت نشين را در شراب انداختي
و از براي صيد دل در گردنم زنجير زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختي
داور دارا شکوه اي آن که تاج آفتاب
از سر تعظيم بر خاک جناب انداختي
نصره الدين شاه يحيي آن که خصم ملک را
از دم شمشير چون آتش در آب انداختي
----------------------------------------------------
۴۳۴
اي دل مباش يک دم خالي ز عشق و مستي
وان گه برو که رستي از نيستي و هستي
گر جان به تن ببيني مشغول کار او شو
هر قبله اي که بيني بهتر ز خودپرستي
با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش
بيماري اندر اين ره بهتر ز تندرستي
در مذهب طريقت خامي نشان کفر است
آري طريق دولت چالاکي است و چستي
تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني
يک نکته ات بگويم خود را مبين که رستي
در آستان جانان از آسمان مينديش
کز اوج سربلندي افتي به خاک پستي
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخي مي در جنب ذوق مستي
صوفي پياله پيما حافظ قرابه پرهيز
اي کوته آستينان تا کي درازدستي
----------------------------------------------------
۴۳۵
با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بي خبر بميرد در درد خودپرستي
عاشق شو ار نه روزي کار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمي پرستي
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کي کند سياهي چندين درازدستي
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستي
آن روز ديده بودم اين فتنه ها که برخاست
کز سرکشي زماني با ما نمي نشستي
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين کشاکش پنداشتي که جستي
----------------------------------------------------
۴۳۶
آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي
گردون ورق هستي ما درننوشتي
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتي
آمرزش نقد است کسي را که در اين جا
ياريست چو حوري و سرايي چو بهشتي
در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يک شيشه مي و نوش لبي و لب کشتي
تا کي غم دنياي دني اي دل دانا
حيف است ز خوبي که شود عاشق زشتي
آلودگي خرقه خرابي جهان است
کو راهروي اهل دلي پاک سرشتي
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدير چنين بود چه کردي که نهشتي
----------------------------------------------------
۴۳۷
اي قصه بهشت ز کويت حکايتي
شرح جمال حور ز رويت روايتي
انفاس عيسي از لب لعلت لطيفه اي
آب خضر ز نوش لبانت کنايتي
هر پاره از دل من و از غصه قصه اي
هر سطري از خصال تو و از رحمت آيتي
کي عطرساي مجلس روحانيان شدي
گل را اگر نه بوي تو کردي رعايتي
در آرزوي خاک در يار سوختيم
ياد آور اي صبا که نکردي حمايتي
اي دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مايه داشتي و نکردي کفايتي
بوي دل کباب من آفاق را گرفت
اين آتش درون بکند هم سرايتي
در آتش ار خيال رخش دست مي دهد
ساقي بيا که نيست ز دوزخ شکايتي
داني مراد حافظ از اين درد و غصه چيست
از تو کرشمه اي و ز خسرو عنايتي
----------------------------------------------------
۴۳۸
سبت سلمي بصدغيها فوادي
و روحي کل يوم لي ينادي
نگارا بر من بي دل ببخشاي
و واصلني علي رغم الاعادي
حبيبا در غم سوداي عشقت
توکلنا علي رب العباد
امن انکرتني عن عشق سلمي
تزاول آن روي نهکو بوادي
که همچون مت به بوتن دل و اي ره
غريق العشق في بحر الوداد
به پي ماچان غرامت بسپريمن
غرت يک وي روشتي از امادي
غم اين دل بواتت خورد ناچار
و غر نه او بني آنچت نشادي
دل حافظ شد اندر چين زلفت
بليل مظلم و الله هادي
----------------------------------------------------
۴۳۹
ديدم به خواب دوش که ماهي برآمدي
کز عکس روي او شب هجران سر آمدي
تعبير رفت يار سفرکرده مي رسد
اي کاج هر چه زودتر از در درآمدي
ذکرش به خير ساقي فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدي
خوش بودي ار به خواب بديدي ديار خويش
تا ياد صحبتش سوي ما رهبر آمدي
فيض ازل به زور و زر ار آمدي به دست
آب خضر نصيبه اسکندر آمدي
آن عهد ياد باد که از بام و در مرا
هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي
کي يافتي رقيب تو چندين مجال ظلم
مظلومي ار شبي به در داور آمدي
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريادلي بجوي دليري سرآمدي
آن کو تو را به سنگ دلي کرد رهنمون
اي کاشکي که پاش به سنگي برآمدي
گر ديگري به شيوه حافظ زدي رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدي
----------------------------------------------------
۴۴۰
سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندي
دعاي صبح و آه شب کليد گنج مقصود است
بدين راه و روش مي رو که با دلدار پيوندي
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز
وراي حد تقرير است شرح آرزومندي
الا اي يوسف مصري که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندي
جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست
ز مهر او چه مي پرسي در او همت چه مي بندي
همايي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا کي
دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندي
در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند
سيه چشمان کشميري و ترکان سمرقندي
----------------------------------------------------
۴۴۱
چه بودي ار دل آن ماه مهربان بودي
که حال ما نه چنين بودي ار چنان بودي
بگفتمي که چه ارزد نسيم طره دوست
گرم به هر سر مويي هزار جان بودي
برات خوشدلي ما چه کم شدي يا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودي
گرم زمانه سرافراز داشتي و عزيز
سرير عزتم آن خاک آستان بودي
ز پرده کاش برون آمدي چو قطره اشک
که بر دو ديده ما حکم او روان بودي
اگر نه دايره عشق راه بربستي
چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودي
----------------------------------------------------
۴۴۲
به جان او که گرم دسترس به جان بودي
کمينه پيشکش بندگانش آن بودي
بگفتمي که بها چيست خاک پايش را
اگر حيات گران مايه جاودان بودي
به بندگي قدش سرو معترف گشتي
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودي
به خواب نيز نمي بينمش چه جاي وصال
چو اين نبود و نديديم باري آن بودي
اگر دلم نشدي پايبند طره او
کي اش قرار در اين تيره خاکدان بودي
به رخ چو مهر فلک بي نظير آفاق است
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودي
درآمدي ز درم کاشکي چو لمعه نور
که بر دو ديده ما حکم او روان بودي
ز پرده ناله حافظ برون کي افتادي
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودي
----------------------------------------------------
۴۴۳
چو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاري
خورد ز غيرت روي تو هر گلي خاري
ز کفر زلف تو هر حلقه اي و آشوبي
ز سحر چشم تو هر گوشه اي و بيماري
مرو چو بخت من اي چشم مست يار به خواب
که در پي است ز هر سويت آه بيداري
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نيست نقد روان را بر تو مقداري
دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تيره راي شوي کي گشايدت کاري
سرم برفت و زماني به سر نرفت اين کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاري
چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آي
به خنده گفت که اي حافظ اين چه پرگاري
----------------------------------------------------
۴۴۴
شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاري
ياران صلاي عشق است گر مي کنيد کاري
چشم فلک نبيند زين طرفه تر جواني
در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاري
هرگز که ديده باشد جسمي ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زين خاکيان غباري
چون من شکسته اي را از پيش خود چه راني
کم غايت توقع بوسيست يا کناري
مي بي غش است درياب وقتي خوش است بشتاب
سال دگر که دارد اميد نوبهاري
در بوستان حريفان مانند لاله و گل
هر يک گرفته جامي بر ياد روي ياري
چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم
دردي و سخت دردي کاري و صعب کاري
هر تار موي حافظ در دست زلف شوخي
مشکل توان نشستن در اين چنين دياري
----------------------------------------------------
۴۴۵
تو را که هر چه مراد است در جهان داري
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داري
ميان نداري و دارم عجب که هر ساعت
ميان مجمع خوبان کني ميانداري
بياض روي تو را نيست نقش درخور از آنک
سوادي از خط مشکين بر ارغوان داري
بنوش مي که سبکروحي و لطيف مدام
علي الخصوص در آن دم که سر گران داري
مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما
مکن هر آن چه تواني که جاي آن داري
به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داري
بکش جفاي رقيبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر يار مهربان داري
به وصل دوست گرت دست مي دهد يک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داري
چو گل به دامن از اين باغ مي بري حافظ
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داري
----------------------------------------------------
۴۴۶
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داري
به يادگار بماني که بوي او داري
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داري
در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقيبان تندخو داري
نواي بلبلت اي گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داري
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است اين که در سبو داري
به سرکشي خود اي سرو جويبار مناز
که گر بدو رسي از شرم سر فروداري
دم از ممالک خوبي چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماه رو داري
قباي حسن فروشي تو را برازد و بس
که همچو گل همه آيين رنگ و بو داري
ز کنج صومعه حافظ مجوي گوهر عشق
قدم برون نه اگر ميل جست و جو داري
----------------------------------------------------
۴۴۷
بيا با ما مورز اين کينه داري
که حق صحبت ديرينه داري
نصيحت گوش کن کاين در بسي به
از آن گوهر که در گنجينه داري
وليکن کي نمايي رخ به رندان
تو کز خورشيد و مه آيينه داري
بد رندان مگو اي شيخ و هش دار
که با حکم خدايي کينه داري
نمي ترسي ز آه آتشينم
تو داني خرقه پشمينه داري
به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر مي دوشينه داري
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآني که اندر سينه داري
----------------------------------------------------
۴۴۸
اي که در کوي خرابات مقامي داري
جم وقت خودي ار دست به جامي داري
اي که با زلف و رخ يار گذاري شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحي و شامي داري
اي صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن يار سفرکرده پيامي داري
خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولي
بر کنار چمنش وه که چه دامي داري
بوي جان از لب خندان قدح مي شنوم
بشنو اي خواجه اگر زان که مشامي داري
چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود
مي کنم شکر که بر جور دوامي داري
نام نيک ار طلبد از تو غريبي چه شود
تويي امروز در اين شهر که نامي داري
بس دعاي سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخيز غلامي داري
----------------------------------------------------
۴۴۹
اي که مهجوري عشاق روا مي داري
عاشقان را ز بر خويش جدا مي داري
تشنه باديه را هم به زلالي درياب
به اميدي که در اين ره به خدا مي داري
دل ببردي و بحل کردمت اي جان ليکن
به از اين دار نگاهش که مرا مي داري
ساغر ما که حريفان دگر مي نوشند
ما تحمل نکنيم ار تو روا مي داري
اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از که مي نالي و فرياد چرا مي داري
حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند
سعي نابرده چه اميد عطا مي داري
----------------------------------------------------
۴۵۰
روزگاريست که ما را نگران مي داري
مخلصان را نه به وضع دگران مي داري
گوشه چشم رضايي به منت باز نشد
اين چنين عزت صاحب نظران مي داري
ساعد آن به که بپوشي تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران مي داري
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران مي داري
اي که در دلق ملمع طلبي نقد حضور
چشم سري عجب از بي خبران مي داري
چون تويي نرگس باغ نظر اي چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران مي داري
گوهر جام جم از کان جهاني دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران مي داري
پدر تجربه اي دل تويي آخر ز چه روي
طمع مهر و وفا زين پسران مي داري
کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت
اين طمع ها که تو از سيمبران مي داري
گر چه رندي و خرابي گنه ماست ولي
عاشقي گفت که تو بنده بر آن مي داري
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران مي داري
----------------------------------------------------
۴۵۱
خوش کرد ياوري فلکت روز داوري
تا شکر چون کني و چه شکرانه آوري
آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري
در کوي عشق شوکت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي کن و اظهار چاکري
ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي
تا يک دم از دلم غم دنيا به دربري
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسيست
آن به کز اين گريوه سبکبار بگذري
سلطان و فکر لشکر و سوداي تاج و گنج
درويش و امن خاطر و کنج قلندري
يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
نيل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي
کاين خاک بهتر از عمل کيمياگري
----------------------------------------------------
۴۵۲
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
بکوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش
که بنده را نخرد کس به عيب بي هنري
مي صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نيم شبي کوش و گريه سحري
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار
که در برابر چشمي و غايب از نظري
هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگري
ز من به حضرت آصف که مي برد پيغام
که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دري
بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم
گر امتحان بکني مي خوري و غم نخوري
کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن
که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سري
به بوي زلف و رخت مي روند و مي آيند
صبا به غاليه سايي و گل به جلوه گري
چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي
که جام جم نکند سود وقت بي بصري
دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمي به ما نمي نگري
بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن
و از اين معامله غافل مشو که حيف خوري
طريق عشق طريقي عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدي نبري
به يمن همت حافظ اميد هست که باز
اري اسامر ليلاي ليله القمر
----------------------------------------------------
۴۵۳
اي که دايم به خويش مغروري
گر تو را عشق نيست معذوري
گرد ديوانگان عشق مگرد
که به عقل عقيله مشهوري
مستي عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوري
روي زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دواي رنجوري
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر مي طلب که مخموري
----------------------------------------------------
۴۵۴
ز کوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي
از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي
چو گل گر خرده اي داري خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي
به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشاني
به گلزار آي کز بلبل غزل گفتن بياموزي
چو امکان خلود اي دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي
طريق کام بخشي چيست ترک کام خود کردن
کلاه سروري آن است کز اين ترک بردوزي
سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آي
که بيش از پنج روزي نيست حکم مير نوروزي
ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي
مي اي دارم چو جان صافي و صوفي مي کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزي
جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اي شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقي که جاهل را هنيتر مي رسد روزي
مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي
نه حافظ مي کند تنها دعاي خواجه تورانشاه
ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي
----------------------------------------------------
۴۵۵
عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي
اي پسر جام مي ام ده که به پيري برسي
چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده اند
شاهبازان طريقت به مقام مگسي
دوش در خيل غلامان درش مي رفتم
گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه کسي
با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسي
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلي لک آت بشهاب قبس
کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
وه که بس بي خبر از غلغل چندين جرسي
بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن
حيف باشد چو تو مرغي که اسير قفسي
تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم
جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي
چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ
يسر الله طريقا بک يا ملتمسي
----------------------------------------------------
۴۵۶
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشي
که بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي
من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش
که تو خود داني اگر زيرک و عاقل باشي
چنگ در پرده همين مي دهدت پند ولي
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشي
در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است
حيف باشد که ز کار همه غافل باشي
نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشکل باشي
گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي
----------------------------------------------------
۴۵۷
هزار جهد بکردم که يار من باشي
مرادبخش دل بي قرار من باشي
چراغ ديده شب زنده دار من گردي
انيس خاطر اميدوار من باشي
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در ميانه خداوندگار من باشي
از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او
اگر کنم گله اي غمگسار من باشي
در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشي
شبي به کلبه احزان عاشقان آيي
دمي انيس دل سوکوار من باشي
شود غزاله خورشيد صيد لاغر من
گر آهويي چو تو يک دم شکار من باشي
سه بوسه کز دو لبت کرده اي وظيفه من
اگر ادا نکني قرض دار من باشي
من اين مراد ببينم به خود که نيم شبي
به جاي اشک روان در کنار من باشي
من ار چه حافظ شهرم جوي نمي ارزم
مگر تو از کرم خويش يار من باشي
----------------------------------------------------
۴۵۸
اي دل آن دم که خراب از مي گلگون باشي
بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي
در مقامي که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشي
در ره منزل ليلي که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشي
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگري از دايره بيرون باشي
کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
کي روي ره ز که پرسي چه کني چون باشي
تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشي
ساغري نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشي
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است
هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشي
----------------------------------------------------
۴۵۹
زين خوش رقم که بر گل رخسار مي کشي
خط بر صحيفه گل و گلزار مي کشي
اشک حرم نشين نهانخانه مرا
زان سوي هفت پرده به بازار مي کشي
کاهل روي چو باد صبا را به بوي زلف
هر دم به قيد سلسله در کار مي کشي
هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار مي کشي
گفتي سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت اين بار مي کشي
با چشم و ابروي تو چه تدبير دل کنم
وه زين کمان که بر من بيمار مي کشي
بازآ که چشم بد ز رخت دفع مي کند
اي تازه گل که دامن از اين خار مي کشي
حافظ دگر چه مي طلبي از نعيم دهر
مي مي خوري و طره دلدار مي کشي
----------------------------------------------------
۴۶۰
سليمي منذ حلت بالعراق
الاقي من نواها ما الاقي
الا اي ساروان منزل دوست
الي رکبانکم طال اشتياقي
خرد در زنده رود انداز و مي نوش
به گلبانگ جوانان عراقي
ربيع العمر في مرعي حماکم
حماک الله يا عهد التلاقي
بيا ساقي بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق
جواني باز مي آرد به يادم
سماع چنگ و دست افشان ساقي
مي باقي بده تا مست و خوشدل
به ياران برفشانم عمر باقي
درونم خون شد از ناديدن دوست
الا تعسا لايام الفراق
دموعي بعدکم لا تحقروها
فکم بحر عميق من سواقي
دمي با نيکخواهان متفق باش
غنيمت دان امور اتفاقي
بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسي صوت عراقي
عروسي بس خوشي اي دختر رز
ولي گه گه سزاوار طلاقي
مسيحاي مجرد را برازد
که با خورشيد سازد هم وثاقي
وصال دوستان روزي ما نيست
بخوان حافظ غزل هاي فراقي
----------------------------------------------------
۴۶۱
کتبت قصه شوقي و مدمعي باکي
بيا که بي تو به جان آمدم ز غمناکي
بسا که گفته ام از شوق با دو ديده خود
ايا منازل سلمي فاين سلماک
عجيب واقعه اي و غريب حادثه اي
انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاکي
که را رسد که کند عيب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکي
ز خاک پاي تو داد آب روي لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبي و خاکي
صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
و هات شمسه کرم مطيب زاکي
دع التکاسل تغنم فقد جري مثل
که زاد راهروان چستي است و چالاکي
اثر نماند ز من بي شمايلت آري
اري موثر محياي من محياک
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدايي وراي ادراکي
----------------------------------------------------
۴۶۲
يا مبسما يحاکي درجا من اللالي
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالي
حالي خيال وصلت خوش مي دهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي
مي ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم
نوميد کي توان بود از لطف لايزالي
ساقي بيار جامي و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالي
از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرک
امن و شراب بي غش معشوق و جاي خالي
چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت
حافظ مکن شکايت تا مي خوريم حالي
صافيست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقني رحيقا اصفي من الزلال
الملک قد تباهي من جده و جده
يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالي
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالي
----------------------------------------------------
۴۶۳
سلام الله ما کر الليالي
و جاوبت المثاني و المثالي
علي وادي الاراک و من عليها
و دار باللوي فوق الرمال
دعاگوي غريبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالي
به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لايزالي
منال اي دل که در زنجير زلفش
همه جمعيت است آشفته حالي
ز خطت صد جمال ديگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالي
تو مي بايد که باشي ور نه سهل است
زيان مايه جاهي و مالي
بر آن نقاش قدرت آفرين باد
که گرد مه کشد خط هلالي
فحبک راحتي في کل حين
و ذکرک مونسي في کل حال
سويداي دل من تا قيامت
مباد از شوق و سوداي تو خالي
کجا يابم وصال چون تو شاهي
من بدنام رند لاابالي
خدا داند که حافظ را غرض چيست
و علم الله حسبي من سوالي
----------------------------------------------------
۴۶۴
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالي
خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالي
در وهم مي نگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي
آن دم که با تو باشم يک سال هست روزي
وان دم که بي تو باشم يک لحظه هست سالي
چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
کز خواب مي نبيند چشمم بجز خيالي
رحم آر بر دل من کز مهر روي خوبت
شد شخص ناتوانم باريک چون هلالي
حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهي
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي
----------------------------------------------------
۴۶۵
رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي
مسکين چو من به عشق گلي گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلي
مي گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
مي کردم اندر آن گل و بلبل تاملي
گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق
آن را تفضلي نه و اين را تبدلي
چون کرد در دلم اثر آواز عندليب
گشتم چنان که هيچ نماندم تحملي
بس گل شکفته مي شود اين باغ را ولي
کس بي بلاي خار نچيده ست از او گلي
حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ
دارد هزار عيب و ندارد تفضلي
----------------------------------------------------
۴۶۶
اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي
وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتي افتاده خراب اولي
چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي
هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولي
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي
تا بي سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست
در سر هوس ساقي در دست شراب اولي
از همچو تو دلداري دل برنکنم آري
چون تاب کشم باري زان زلف به تاب اولي
چون پير شدي حافظ از ميکده بيرون آي
رندي و هوسناکي در عهد شباب اولي
----------------------------------------------------
۴۶۷
زان مي عشق کز او پخته شود هر خامي
گر چه ماه رمضان است بياور جامي
روزها رفت که دست من مسکين نگرفت
زلف شمشادقدي ساعد سيم اندامي
روزه هر چند که مهمان عزيز است اي دل
صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي
مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده ست به هر مجلس وعظي دامي
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است
که چو صبحي بدمد در پي اش افتد شامي
يار من چون بخرامد به تماشاي چمن
برسانش ز من اي پيک صبا پيغامي
آن حريفي که شب و روز مي صاف کشد
بود آيا که کند ياد ز دردآشامي
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوري از خودکامي
----------------------------------------------------
۴۶۸
که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي
که به کوي مي فروشان دو هزار جم به جامي
شده ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
که به همت عزيزان برسم به نيک نامي
تو که کيميافروشي نظري به قلب ما کن
که بضاعتي نداريم و فکنده ايم دامي
عجب از وفاي جانان که عنايتي نفرمود
نه به نامه پيامي نه به خامه سلامي
اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي
ز رهم ميفکن اي شيخ به دانه هاي تسبيح
که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامي
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکي غلامي
به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت
که لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي
بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ
که چنان کشنده اي را نکند کس انتقامي
----------------------------------------------------
۴۶۹
انت روائح رند الحمي و زاد غرامي
فداي خاک در دوست باد جان گرامي
پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عني الي سعاد سلامي
بيا به شام غريبان و آب ديده من بين
به سان باده صافي در آبگينه شامي
اذا تغرد عن ذي الاراک طائر خير
فلا تفرد عن روضها انين حمامي
بسي نماند که روز فراق يار سر آيد
رايت من هضبات الحمي قباب خيام
خوشا دمي که درآيي و گويمت به سلامت
قدمت خير قدوم نزلت خير مقام
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
اگر چه روي چو ماهت نديده ام به تمامي
و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطيب نفسي و ما استطاب منامي
اميد هست که زودت به بخت نيک ببينم
تو شاد گشته به فرماندهي و من به غلامي
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق مي برد ز نظم نظامي
----------------------------------------------------
۴۷۰
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
زيرکي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزي بوالعجب کاري پريشان عالمي
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمي
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي
اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست
ره روي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
آدمي در عالم خاکي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي
خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم
کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمي
----------------------------------------------------
۴۷۱
ز دلبرم که رساند نوازش قلمي
کجاست پيک صبا گر همي کند کرمي
قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق
چو شبنمي است که بر بحر مي کشد رقمي
بيا که خرقه من گر چه رهن ميکده هاست
ز مال وقف نبيني به نام من درمي
حديث چون و چرا درد سر دهد اي دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي
طبيب راه نشين درد عشق نشناسد
برو به دست کن اي مرده دل مسيح دمي
دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
به آن که بر در ميخانه برکشم علمي
بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به يک پياله مي صاف و صحبت صنمي
دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است
اگر معاشر مايي بنوش نيش غمي
نمي کنم گله اي ليک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمي
چرا به يک ني قندش نمي خرند آن کس
که کرد صد شکرافشاني از ني قلمي
سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست
جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي
----------------------------------------------------
۴۷۲
احمد الله علي معدله السلطان
احمد شيخ اويس حسن ايلخاني
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که مي زيبد اگر جان جهانش خواني
ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد
مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني
ماه اگر بي تو برآيد به دو نيمش بزنند
دولت احمدي و معجزه سبحاني
جلوه بخت تو دل مي برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جاني و هم جاناني
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقاني و چنگزخاني
گر چه دوريم به ياد تو قدح مي گيريم
بعد منزل نبود در سفر روحاني
از گل پارسيم غنچه عيشي نشکفت
حبذا دجله بغداد و مي ريحاني
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کي خلاصش بود از محنت سرگرداني
اي نسيم سحري خاک در يار بيار
که کند حافظ از او ديده دل نوراني
----------------------------------------------------
۴۷۳
وقت را غنيمت دان آن قدر که بتواني
حاصل از حيات اي جان اين دم است تا داني
کام بخشي گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عيش بستاني
باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد
گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني
زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاري کآورد پشيماني
محتسب نمي داند اين قدر که صوفي را
جنس خانگي باشد همچو لعل رماني
با دعاي شبخيزان اي شکردهان مستيز
در پناه يک اسم است خاتم سليماني
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني
يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي
کز غمش عجب بينم حال پير کنعاني
پيش زاهد از رندي دم مزن که نتوان گفت
با طبيب نامحرم حال درد پنهاني
مي روي و مژگانت خون خلق مي ريزد
تيز مي روي جانا ترسمت فروماني
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن
ابروي کماندارت مي برد به پيشاني
جمع کن به احساني حافظ پريشان را
اي شکنج گيسويت مجمع پريشاني
گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني
----------------------------------------------------
۴۷۴
هواخواه توام جانا و مي دانم که مي داني
که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني
گشاد کار مشتاقان در آن ابروي دلبند است
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني
ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
که در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني
چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشاني
دريغا عيش شبگيري که در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي که درماني
ملول از همرهان بودن طريق کارداني نيست
بکش دشواري منزل به ياد عهد آساني
خيال چنبر زلفش فريبت مي دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنباني
----------------------------------------------------
۴۷۵
گفتند خلايق که تويي يوسف ثاني
چون نيک بديدم به حقيقت به از آني
شيرينتر از آني به شکرخنده که گويم
اي خسرو خوبان که تو شيرين زماني
تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني
صد بار بگفتي که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زباني
گويي بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهي کامم و جانم بستاني
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بيمار که ديده ست بدين سخت کماني
چون اشک بيندازيش از ديده مردم
آن را که دمي از نظر خويش براني
----------------------------------------------------
۴۷۶
نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني
گذر به کوي فلان کن در آن زمان که تو داني
تو پيک خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران که تو داني
بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو داني
من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست
تو هم ز روي کرامت چنان بخوان که تو داني
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسير خويش گرفتي بکش چنان که تو داني
اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقيقه ايست نگارا در آن ميان که تو داني
يکيست ترکي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو داني
----------------------------------------------------
۴۷۷
دو يار زيرک و از باده کهن دومني
فراغتي و کتابي و گوشه چمني
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگر چه در پي ام افتند هر دم انجمني
هر آن که کنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به کمترين ثمني
بيا که رونق اين کارخانه کم نشود
به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
ز تندباد حوادث نمي توان ديدن
در اين چمن که گلي بوده است يا سمني
ببين در آينه جام نقش بندي غيب
که کس به ياد ندارد چنين عجب زمني
از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوي گلي هست و رنگ نسترني
به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ
کجاست فکر حکيمي و راي برهمني
----------------------------------------------------
۴۷۸
نوش کن جام شراب يک مني
تا بدان بيخ غم از دل برکني
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دني
چون ز جام بيخودي رطلي کشي
کم زني از خويشتن لاف مني
سنگسان شو در قدم ني همچو آب
جمله رنگ آميزي و تردامني
دل به مي دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکني
خيز و جهدي کن چو حافظ تا مگر
خويشتن در پاي معشوق افکني
----------------------------------------------------
۴۷۹
صبح است و ژاله مي چکد از ابر بهمني
برگ صبوح ساز و بده جام يک مني
در بحر مايي و مني افتاده ام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني
خون پياله خور که حلال است خون او
در کار يار باش که کاريست کردني
ساقي به دست باش که غم در کمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره که مي زني
مي ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از اين پير منحني
ساقي به بي نيازي رندان که مي بده
تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني
----------------------------------------------------
۴۸۰
اي که در کشتن ما هيچ مدارا نکني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نکني
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکني
رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکني
ديده ما چو به اميد تو درياست چرا
به تفرج گذري بر لب دريا نکني
نقل هر جور که از خلق کريمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن ها نکني
بر تو گر جلوه کند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نکني
حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر
که دعايي ز سر صدق جز آن جا نکني
----------------------------------------------------
۴۸۱
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني
آخرالامر گل کوزه گران خواهي شد
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني
گر از آن آدمياني که بهشتت هوس است
عيش با آدمي اي چند پري زاده کني
تکيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده کني
اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده کني
خاطرت کي رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کني
کار خود گر به کرم بازگذاري حافظ
اي بسا عيش که با بخت خداداده کني
اي صبا بندگي خواجه جلال الدين کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کني
----------------------------------------------------
۴۸۲
اي دل به کوي عشق گذاري نمي کني
اسباب جمع داري و کاري نمي کني
چوگان حکم در کف و گويي نمي زني
باز ظفر به دست و شکاري نمي کني
اين خون که موج مي زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوي نگاري نمي کني
مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوي دوست گذاري نمي کني
ترسم کز اين چمن نبري آستين گل
کز گلشنش تحمل خاري نمي کني
در آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فداي طره ياري نمي کني
ساغر لطيف و دلکش و مي افکني به خاک
و انديشه از بلاي خماري نمي کني
حافظ برو که بندگي پادشاه وقت
گر جمله مي کنند تو باري نمي کني
----------------------------------------------------
۴۸۳
سحرگه ره روي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
که اي صوفي شراب آن گه شود صاف
که در شيشه برآرد اربعيني
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستيني
مروت گر چه نامي بي نشان است
نيازي عرضه کن بر نازنيني
ثوابت باشد اي داراي خرمن
اگر رحمي کني بر خوشه چيني
نمي بينم نشاط عيش در کس
نه درمان دلي نه درد ديني
درون ها تيره شد باشد که از غيب
چراغي برکند خلوت نشيني
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني
اگر چه رسم خوبان تندخوييست
چه باشد گر بسازد با غميني
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مال خويش را از پيش بيني
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقيني
----------------------------------------------------
۴۸۴
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه که بيني همه از خود بيني
به خدايي که تويي بنده بگزيده او
که بر اين چاکر ديرينه کسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم باکي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
ادب و شرم تو را خسرو مه رويان کرد
آفرين بر تو که شايسته صد چنديني
عجب از لطف تو اي گل که نشستي با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن مي بيني
صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکيني
باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسريني
شيشه بازي سرشکم نگري از چپ و راست
گر بر اين منظر بينش نفسي بنشيني
سخني بي غرض از بنده مخلص بشنو
اي که منظور بزرگان حقيقت بيني
نازنيني چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشيني
سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني
تو بدين نازکي و سرکشي اي شمع چگل
لايق بندگي خواجه جلال الديني
----------------------------------------------------
۴۸۵
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
من نگويم چه کن ار اهل دلي خود تو بگوي
بوي يک رنگي از اين نقش نمي آيد خيز
دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي
سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي
شکر آن را که دگربار رسيدي به بهار
بيخ نيکي بنشان و ره تحقيق بجوي
روي جانان طلبي آينه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
گوش بگشاي که بلبل به فغان مي گويد
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي
گفتي از حافظ ما بوي ريا مي آيد
آفرين بر نفست باد که خوش بردي بوي
----------------------------------------------------
۴۸۶
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
مي خواند دوش درس مقامات معنوي
يعني بيا که آتش موسي نمود گل
تا از درخت نکته توحيد بشنوي
مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي
تا خواجه مي خورد به غزل هاي پهلوي
جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
اين قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت يار به انفاس عيسوي
خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن
کاين عيش نيست درخور اورنگ خسروي
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموريت مباد که خوش مست مي روي
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کاي نور چشم من بجز از کشته ندروي
ساقي مگر وظيفه حافظ زياده داد
کآشفته گشت طره دستار مولوي
----------------------------------------------------
۴۸۷
اي بي خبر بکوش که صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي کي راهبر شوي
در مکتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بکوش که روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا کيمياي عشق بيابي و زر شوي
خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد
آن گه رسي به خويش که بي خواب و خور شوي
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوي
يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به يک موي تر شوي
از پاي تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شکي نماند که صاحب نظر شوي
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ که زير و زبر شوي
گر در سرت هواي وصال است حافظا
بايد که خاک درگه اهل هنر شوي
----------------------------------------------------
۴۸۸
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي
گفت بازآي که ديرينه اين درگاهي
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي
بر در ميکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خشت زير سر و بر تارک هفت اختر پاي
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي
سر ما و در ميخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و ديوار بدين کوتاهي
قطع اين مرحله بي همرهي خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهي
اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل
کمترين ملک تو از ماه بود تا ماهي
تو دم فقر نداني زدن از دست مده
مسند خواجگي و مجلس تورانشاهي
حافظ خام طمع شرمي از اين قصه بدار
عملت چيست که فردوس برين مي خواهي
----------------------------------------------------
۴۸۹
اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهي
کلک تو بارک الله بر ملک و دين گشاده
صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي
در حکمت سليمان هر کس که شک نمايد
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي
باز ار چه گاه گاهي بر سر نهد کلاهي
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي
تيغي که آسمانش از فيض خود دهد آب
تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي
کلک تو خوش نويسد در شان يار و اغيار
تعويذ جان فزايي افسون عمر کاهي
اي عنصر تو مخلوق از کيمياي عزت
و اي دولت تو ايمن از وصمت تباهي
ساقي بيار آبي از چشمه خرابات
تا خرقه ها بشوييم از عجب خانقاهي
عمريست پادشاها کز مي تهيست جامم
اينک ز بنده دعوي و از محتسب گواهي
گر پرتوي ز تيغت بر کان و معدن افتد
ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهي
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان
گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي
جايي که برق عصيان بر آدم صفي زد
ما را چگونه زيبد دعوي بي گناهي
حافظ چو پادشاهت گه گاه مي برد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهي
----------------------------------------------------
۴۹۰
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي
دل که آيينه شاهيست غباري دارد
از خدا مي طلبم صحبت روشن رايي
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي
نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پي نابينايي
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي
جوي ها بسته ام از ديده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهي بالايي
کشتي باده بياور که مرا بي رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي
سخن غير مگو با من معشوقه پرست
کز وي و جام مي ام نيست به کس پروايي
اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه مي گفت
بر در ميکده اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است که حافظ دارد
آه اگر از پي امروز بود فردايي
----------------------------------------------------
۴۹۱
به چشم کرده ام ابروي ماه سيمايي
خيال سبزخطي نقش بسته ام جايي
اميد هست که منشور عشقبازي من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرايي
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوي سر و چشم مجلس آرايي
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بيا ببين که که را مي کند تماشايي
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد
که مي رويم به داغ بلندبالايي
زمام دل به کسي داده ام من درويش
که نيستش به کس از تاج و تخت پروايي
در آن مقام که خوبان ز غمزه تيغ زنند
عجب مدار سري اوفتاده در پايي
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروايي
فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب
که حيف باشد از او غير او تمنايي
درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار
اگر سفينه حافظ رسد به دريايي
----------------------------------------------------
۴۹۲
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردم ديده روشنايي
درودي چو نور دل پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايي
نمي بينم از همدمان هيچ بر جاي
دلم خون شد از غصه ساقي کجايي
ز کوي مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشايي
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد مي برد شيوه بي وفايي
دل خسته من گرش همتي هست
نخواهد ز سنگين دلان موميايي
مي صوفي افکن کجا مي فروشند
که در تابم از دست زهد ريايي
رفيقان چنان عهد صحبت شکستند
که گويي نبوده ست خود آشنايي
مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع
بسي پادشايي کنم در گدايي
بياموزمت کيمياي سعادت
ز همصحبت بد جدايي جدايي
مکن حافظ از جور دوران شکايت
چه داني تو اي بنده کار خدايي
----------------------------------------------------
۴۹۳
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي
دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
ديشب گله زلفش با باد همي کردم
گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودايي
صد باد صبا اين جا با سلسله مي رقصند
اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايي
يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايي
ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست
شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايي
اي درد توام درمان در بستر ناکامي
و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي
فکر خود و راي خود در عالم رندي نيست
کفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايي
حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارک باد اي عاشق شيدايي
----------------------------------------------------
۴۹۴
اي دل گر از آن چاه زنخدان به درآيي
هر جا که روي زود پشيمان به درآيي
هش دار که گر وسوسه عقل کني گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآيي
شايد که به آبي فلکت دست نگيرد
گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيي
جان مي دهم از حسرت ديدار تو چون صبح
باشد که چو خورشيد درخشان به درآيي
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيي
در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآيي
بر رهگذرت بسته ام از ديده دو صد جوي
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآيي
حافظ مکن انديشه که آن يوسف مه رو
بازآيد و از کلبه احزان به درآيي
----------------------------------------------------
۴۹۵
مي خواه و گل افشان کن از دهر چه مي جويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه مي گويي
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
اي شاخ گل رعنا از بهر که مي رويي
امروز که بازارت پرجوش خريدار است
درياب و بنه گنجي از مايه نيکويي
چون شمع نکورويي در رهگذر باد است
طرف هنري بربند از شمع نکورويي
آن طره که هر جعدش صد نافه چين ارزد
خوش بودي اگر بودي بوييش ز خوش خويي
هر مرغ به دستاني در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازي حافظ به غزل گويي
مطالب مرتبط:
دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 1 تا غزل 100)
دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 101 تا غزل 200)
دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 201 تا غزل 300)
دیوان اشعار حافظ شیرازی (از غزل 301 تا غزل 400)