IRNON.com
روايت استقبال مردم قم‌ از رهبر معظم انقلاب
سرعت؛ چهار كيلومتر در ساعت
 

اينجا قم است؛ شهر خون و قيام؛ پايگاه بصيرت؛ خاستگاه انقلاب. اينجا قم است؛ مبدا انقلاب، محتواي انقلاب، اميد انقلاب. اينجا قم است. شهر خواهر امام رضا(ع)، روز ميلاد امام رضا(ع)، در انتظار همشهري امام رضا(ع). اينجا قم است و مردم در انتظار.


 

"روايت استقبال مردم قم‌ از رهبرشان " عنوان مطلبي است درباره سفر رهبر معظم انقلاب اسلامي به قم كه پايگاه اينترنتي دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله خامنه‌اي ، آن را به شرح زير منتشر كرده‌است:
روايت استقبال مردم قم‌ از رهبرشان
محمدتقي خرسندي
اينجا قم است؛ شهر خون و قيام؛ پايگاه بصيرت؛ خاستگاه انقلاب. اينجا قم است؛ مبدا انقلاب، محتواي انقلاب، اميد انقلاب. اينجا قم است. شهر خواهر امام رضا(ع)، روز ميلاد امام رضا(ع)، در انتظار همشهري امام رضا(ع). اينجا قم است و مردم در انتظار.

هر ماشيني را كه نگاه مي‌كني، يا در و پنجره‌اش را پر كرده با عكس‌هاي آقا، يا شعاري را روي بدنه و شيشه‌‌اش خطاطي كرده است. روي در خانه‌ها و مغازه‌ها هم همين برنامه است. بعضي كاروان‌هاي دنبال عروس ديشب هم از همين ماشين‌ها و با همين آرايش تشكيل شده است.
در و ديوار شهر پر شده از بنر. از بانك و ادارات دولتي گرفته تا تعميرگاه و داروخانه و كارخانه صابون‌سازي، هر كس به نحوي خواسته ابراز ارادتي بكند. و البته بعضي هم از اين فرصت استفاده كرده‌اند براي تبليغ خودشان؛ مثل فلان شركت كه اطلاعيه زده به مناسبت حضور رهبر، اجناسش را با 5% تخفيف ارائه مي‌دهد. فرق بنرهاي مردمي از مدل‌هاي رسمي كاملا مشخص است. مردم راحت‌تر حرف مي‌زنند. تكلف ندارند، آن هم با رهبرشان. نبايد انتظار رسمي نوشتن از آنان داشت. پس عجيب نيست ديدن چنين شعري:
"سيد علي! جونم فدات اي رهبر ما / سيد علي! كم نشه سايه‌ات از سرِ ما / سيد علي! نذر تو روح و پيكر ما "

ساعت از 8 صبح گذشته. هنوز مردم، دسته‌دسته به سمت محل استقبال حركت مي‌كنند. انواع و اقسام پرچم و عكس رهبر و دست‌نوشته را هم توي دست‌شان گرفته‌اند. گروه‌هايي هم از شهرهاي اطراف قم آمده‌اند. دسته‌اي از مردان و زنان جعفرآبادي، برخلاف جمعيت حركت مي‌كنند. احتمالا مي‌روند حرم براي سخنراني.

اينجا از آن دوراهي‌هاي زندگي است كه بايد انتخاب كرد. يا مي‌تواني توي مسير استقبال باشي و بعد از دو سه ساعت انتظار، شايد رهبرت را از چند متري ببيني و يك دل سير اشك بريزي. بعد هم بروي توي خانه و پاي تلويزيون، پخش مستقيم صحبت‌ها را نگاه كني. يا بي‌خيال استقبال شوي و بروي حرم، محل سخن‌راني و بعد از سه‌چهار ساعت انتظار، يك ساعتي را پاي صحبت‌هاي رهبر بنشيني و سير نگاهش كني، از فاصله چندده متري. انتخاب با شماست.

وانت خبرنگاران، يكي از پرتراكم‌ترين نقاط كره زمين است. حتي بيشتر از اتوبوس‌هاي شركت واحد. 25خبرنگار عاقل و بالغ را مي‌ريزند توي يك وانت. وانتي كه به مدد هنر جوش‌كاري، دو تا پله خورده و رفته تا روي سقف ماشين. هر خبرنگاري هم يكي دو تا وسيله گرفته دستش، از دوربين عكاسي و لنزش گرفته تا دوربين فيلم‌برداري و پايه‌اش.
وانت ما مي‌رود روي پل باجك و مي‌ايستد تا خبرنگارها چند عكسي از جمعيت بگيرند. آقا هنوز نيامده. راننده و محافظ‌ها تصميم مي‌گيرند حالي به خبرنگار جماعت بدهند. پس راه مي‌افتند توي مسير، كه بلوك‌هاي سيماني و داربست‌‌هاي فلزي و البته زنجيره انساني، بخشي از آن را براي تردد خودروي رهبر خالي نگه داشته است.
مردم كه ماشين ما را مي‌بينند، شعارهايشان را شروع مي‌كنند. عده‌اي اسفندشان را دود مي‌كنند. چند نفري مي‌زنند به خط و با نيروهاي حفاظت درگير مي‌شوند تا خودشان را به رهبر برسانند. اما وقتي يك وانت با 25 خبرنگار را مي‌بينند، خشك‌شان مي‌زند. حالا متلك‌هاست كه نصيب ما مي‌كنند: "پس آقا كو؟ " "دفعه آخرت باشه اين‌وري مياي " "يه عكس از ما بگير " يك نفر هم يك مشت گُل رُز را محكم پرت مي‌كند توي صورت‌مان. دردش از شاخه‌هاي درخت كمتر نيست، اما لابد تويش كلي مهر و محبت بوده.
اين چند تا عكس و فيلمي كه مي‌گيريم، به قيمت چند زخم روي چشم و صورت و دست‌مان تمام مي‌شود. زخم‌هايي كه شاخه‌هاي درخت روي بدن‌مان مي‌اندازد. و من كه در پشت‌بام وانت نشسته‌ام، بيشتر از همه ميزبان اين شاخه‌ها مي‌شوم.

برمي‌گرديم روي پل باجك. حواسم به اتوبوس‌هاي پارك شده در ورودي خيابان (به‌عنوان مانع) است و ماشين‌هايي كه خيلي راحت در كوچه‌هاي منتهي به باجك (خيابان 19دي) پارك كرده‌اند كه ناگهان صداي شعار جمعيت بلند مي‌شود. درست مثل بيت رهبري، از شعار مردم متوجه ورود رهبر مي‌شوم. همان شعارهاي كوبنده هميشگي.
نمي‌دانم به‌خاطر صداي شعارهاست يا راديو تلويزيون پخش مستقيم دارد كه يك‌هو پشت‌بام‌ها هم پر مي‌شود و عده‌اي هم از توي كوچه پس‌كوچه‌ها مي‌ريزند توي خيابان. حالا كشمكش مردم و نيروهاي حفاظت ديدني است. هركس به طريقي مي‌خواهد خودش را به ماشين رهبرش برساند. هر چند قدم مردم توانسته‌اند از موانع سه‌گانه داربست، بلوك و زنجيره انساني بگذرند و بيايند وسط خيابان.

هنوز ماشين آقا ده متر هم وارد خيابان نشده كه جنگ مغلوبه مي‌شود. دور ماشين را مردم مي‌گيرند و ماشين متوقف مي‌شود. راننده ما كه حواسش نيست، فاصله‌مان را تا ماشين رهبر به 30 متر مي‌رساند. خيالمان راحت مي‌شود كه تا چند دقيقه ديگر، خبري از ماشين رهبر نيست. چشم مي‌اندازيم توي جمعيت.
پيرزني از روي جوي آب نسبتا پهن مي‌پرد توي خيابان. پيرزن و پرشش به كنار، تازه متوجه جوي پهن بدون جدول مي‌شوم و بعد هم ماشين رهبر كه با فشار جمعيت به همان سمت هول داده مي‌شود. خداخدا مي‌كنم راننده، توي آن شلوغي اطرافش، جوي را ببيند.
يك عده با لباس سفيد يك‌شكل در جمعيت هستند. روي لباس‌ها عكس آيت‌الله خامنه‌اي چاپ شده است، با شعري زير آن: "علمدار ولايت. دانشجويان "

خانمي با صداي بلند به شوهرش مي‌گويد: "فقط عكس بگير " و قاعدتا شوهر هم چاره ديگري ندارد. موبايل را بالا مي‌گيرد تا تصوير بهتري شكار كند. كاري كه خيلي‌هاي ديگر هم دارند مي‌كنند.

حالا همه دارند "گردن‌كشي " مي‌كنند. گردن‌شان را مي‌كشند بلكه قدشان چند سانتي‌متر بلندتر شود. پنجه‌پا هم به همين درد مي‌خورد. فرق هم نمي‌كند از چه تيپي باشند. نمونه‌اش همين چند روحاني جاافتاده‌اي كه به زور تعادلشان را روي جدول باغچه حفظ مي‌كنند، ولي همچنان به قانون گردن و پنجه پايبندمانده‌اند.

برخي هم ايده به خرج داده‌اند براي قدبلند شدن. تير چراغ برق، باجه تلفن، ايستگاه اتوبوس، سقف ماشين، لبه پنجره مغازه‌ها، داربست، درخت، ديوار منزل و حتي دوش دوستان از جمله چيزهايي است كه مي‌توان از آن استفاده كرد. مرد و زن هم ندارد.
آنهايي هم كه شانس آورده‌اند و خانه‌شان كنار همين خيابان است كه پنجره دارند و بالكن و پشت‌بام.

جمعيت دور ماشين رهبر، همه را به اين نتيجه رسانده كه مي‌شود پشت نرده‌ها هم نماند. همه سعي مي‌كنند از موانع رد شوند و نيروهاي انتظامات هم به تلاش بي‌نتيجه‌شان ادامه مي‌دهند. اما يك "الله اكبر " كافي است كه موانع برداشته شود.
پيرمردي سعي مي‌كند از نرده‌ها بپرد. انتظامات جلويش را مي‌گيرد. خيلي مخالفت نمي‌كند. عصايش را برمي‌دارد و برمي‌گردد. معني يكي از بنرها را بهتر مي‌فهمم: "كلنا عمار "

پيرمردي وانت ما را مي‌بيند و به سمت‌مان مي‌دود. چهره‌اي شكسته و روستايي دارد. غم عجيبي توي نگاهش موج مي‌زند. چندباري مي‌دود، اما ماشين كه سرعت مي‌گيرد، خودش را نمي‌شكند. مي‌ايستد. چندبار بلند به راننده مي‌گويم كه بايستد. محافظ‌ها تازه متوجه‌اش مي‌شوند. يكي مي‌رود و نامه‌اش را مي‌گيرد.

با چادر سفيد روي سرش، براي رهبر دست تكان مي‌دهد. طبقه‌هاي ساختمان را مي‌شمارم. اگر همكف را حساب نكنيم، طبقه ششم ساختمان است. نمي‌دانستم قم هم ساختمان شش‌طبقه دارد.

با پاي برهنه، كنار وانت ما حركت مي‌كند. نمي‌فهمم از آنهايي است كه پابرهنه آمده‌اند براي استقبال يا از آن‌هايي است كه كفشش را توي شلوغي جمعيت از دست داده. حالا مي‌فهمم آن‌هايي كه كفش‌شان را دست‌شان مي‌گرفتند و مي‌رفتند سمت ماشين رهبر، حواسشان به خيلي چيزها بوده است. كمترين چيزش اين كه الآن توي يك كپه كفش و لنگه كفش، دنبال چيزي نمي‌گردد.

بعضي‌ها نمي‌توانند كارشان را تعطيل كنند. ناچارند سر كارشان باشند. اينجاست كه پنجره به كار مي‌آيد. پرستارها جمع شده‌اند طبقه دوم بيمارستان، پشت يك پنجره. كارمندهاي بانك هم طبقه دوم بانك‌شان، پشت دو پنجره. نانواها هم همان طبقه اول، كنار دخل.

ماشين رهبر آتش گرفته يا موتورش سوخته. دود تمام ماشين را گرفته. فكر كنم الآن نوبت ماشين‌هاي آمبولانس و آتش‌نشانيِ پارك شده در كوچه‌هاي اطراف است كه دست به كار شوند. اما دود كه كم مي‌شود، معلوم مي‌شود يك نفر جوگير شده، منقل و زغال و اسفند را برده پاي ماشين، چند مشت اسفند ريخته روي زغال، دود همه‌جا را گرفته.


تعادلم خوب نيست. دفترچه را مي‌گذارم روي كمر عكاس جلويي و گزارشم را مي‌نويسم. برمي‌گردد و نگاهم مي‌كند، به روي خودم نمي‌آورم.
تعادلش خوب نيست. دوربينش را مي‌گذارد روي كمرم و زوم مي‌كند روي سوژه‌اش. برمي‌گردم و نگاهش مي‌كنم، به روي خودش نمي‌آورد.

ماشين رهبر را كه مي‌بيند، عكس رهبر را كه توي دستش گرفته، باز مي‌كند و با ذوق بالا مي‌گيرد. آن‌قدر ذوق دارد كه متوجه نمي‌شود عكس را برعكس گرفته. سعي مي‌كنم متوجه‌اش كنم، اما متوجه من نمي‌شود. احتمالا فردا پس‌فردا بايد در بعضي سايت‌‌ها بخوانيم: "مردم قم در اعتراض به آقاي خامنه‌اي به خيابان ريختند "

بالاخره بعد از حدود 1.5 ساعت، اين 5 كيلومتر را طي مي‌كنيم و مي‌رسيم به حرم. هرچه جمعيت در كل مسير حضور داشت، همان‌قدر هم در چهارراه بازار ايستاده است. مانده‌ام چه‌طور قرار است به حرم برسيم. كه چشمم به مسير ويژه‌اي مي‌افتد كه با داربست پوشش داده‌اند تا فقط ماشين‌هاي اسكورت وارد شوند. اما ماشين كه وارد مي‌شود، حدود 300 نفر هم از دروازه رد مي‌شوند. گذشتن از چند مانع 300 نفر را به 50 نفر مي‌رساند در حالي كه وانت ما پشت در مي‌ماند. ناچاريم منتظر بمانيم تا خلوت شود و در را باز كنند.

در را كه باز مي‌كنند، ديگر ماشين رهبر را نمي‌بينيم. مسير را پياده تا حرم مي‌رويم. 50 نفري كه وارد شده بودند، در حال برگشتن هستند. در آخري شوخي بردار نبود. كسي را راه نداده‌اند. حالا همه دارند برمي‌گردند. يكي از جوان‌ها كه دوربين‌هاي ما را مي‌بيند، فرياد مي‌زند: "به همه دنيا بگيد كه قمي‌ها چه جوري از رهبرشون استقبال كردن ".

 

 

 

روايتي از حضور رهبر معظم انقلاب در آستانه مقدسه حضرت معصومه(س) - پنجشنبه بیست و نهم مهر 1389
"شور شيرين "؛ در مسيراستقبال از رهبر معظم انقلاب - پنجشنبه بیست و نهم مهر 1389
روايت استقبال مردم قم‌ از رهبر معظم انقلاب؛ سرعت؛ چهار كيلومتر در ساعت - پنجشنبه بیست و نهم مهر 1389