به خشكى لب لعلش، نريخت آب كسى
«وادى غم»
سلام ما به رخ انور امام جواد
درود ما، به تن اطهر امام جواد
غريب بود و غريبانه جان سپرد و نبود
كسى به وادى غم، ياور امام جواد
ز آتش ستم خصم، آب شد تن او
به خاك حجره بود، بستر امام جواد
كسى نبود، به بالين آن امام همام
به غير همسر بد اختر امام جواد
چه ظلمها كه به حقش، نكرد ام الفضل
نگر، به دشمنى همسر امام جواد
به خشكى لب لعلش، نريخت آب كسى
به غير ديده ى او خون تر امام جواد
به روى خاك، چو پروانه شد فدا و دريغ
چو شمع آب شده، پيكر امام جواد
فغان كه آتش زهر ستم، به فصل شباب
شرر فكند، ز پا تا سر امام جواد
شاعر: محسن حافظى
«جود جواد»
اى جهان ريزه خوار خوان عطاى تو جواد
اى ز جود تو كرم گشته گداى تو جواد
من چه گويم به مديحت كه به قرآن كريم
گفته در آيه ى تطهير خداى تو جواد
عاشر ماه رجب داد خدايت به رضا
كه تو راضى به حقى حق به رضاى تو جواد
گل لبخند به لبهاى پيمبر روييد
تا شنيدى خبر نشو و نماى تو جواد
گشت از يمن قدوم تو دل فاطمه شاد
كه على گفته جهانى به فداى تو جواد
محو از صحنه تاريخ شود واژه فقر
هر كجا خيمه زند جواد سخاى تو جواد
حاتم از لطف تو بيند نكند دعوى جود
اى بنازم به تو و قدر و بهاى تو جواد
عالمى گشت مصفا ز صفاى قدمت
اى صفا بخش دل خلق صفاى تو جواد
«بقيع»
كاش همچون لاله سوزم در بيابان بقيع
تا شبانگاهى شوم شمع فروزان بقيع
كاش سوى مكه تازد كاروان عمر من
تا كنم بيتوته يك شب در شبستان بقيع
كاش همچون پرتو خورشيد در هر بامداد
اوفتم بر خاك قبرستان ويران بقيع
آرزو دارم بمانم زنده و با سوز حال
در بغل گيرم چو جان، قبر امامان بقيع
آرزو دارم ببينم با دو چشم اشكبار
جاى فرزندان زهرا را به دامان بقيع
آرزو دارم بيفتم بر قبور پاكشان
تا كه گردم حايل خورشيد سوزان بقيع
آرزو دارم كه اندر خدمت صاحب زمان
قبر زهرا را ببوسم در بيابان بقيع
آرزو دارم كه همچون گوهر غلطان اشك
از ارادت رخ نهم بر خاك ايوان بقيع
اندر آنجا خفته چون قربانيان راه حق
اى مويد جان عالم باد قربان بقيع
شاعر:رضامويد
«فروغ دل زهرا»
از دل حجره ى تاريك كه بسته است درش
مى رسد نالهاى و دل شده خون از اثرش
چيست؟ اين ناله ى سوزنده و از سينه ى كيست
صاحب ناله مگر سوخته پا تا به سرش
اين فروغ دل زهراست كه خون است دلش
اين جگر گوشه ى موسى است كه سوزد جگرش
اين جواد است كه از تشنگى و سوزش زهر
جان سوزان بود و ناله جان سوز ترش
خانه اش قتلگه و همسر او قاتل اوست
بار الها تو گواهى كه چه آمد به سرش
همسر مرد برايش پرو بالى است ولى
همسر سنگدل او بشكسته پرش
آتش زهر چنان كرده به جانش تاثير
كه كند هر نفس سوخته اش تشنه ترش
شهر بغداد بود شاهد مظلوم دگر
پسرى را كه دهد جان ز ستم چون پدرش
كاش مى بود غريب الغربا در آنجا
تا زمانى نگردد غربت تنها پسرش
«مصيبت»
از جفاى همسر بى مهر فرياد اى پدر
كز دل و جانم برآورده است فرياد اى پدر
در جوانى گوهر عمر مرا از من گرفت
تا كه مامون دختر خود را به من داد اى پدر
آنچه با من كرد ام الفضل دون كى مى كند
همسرى با همسرش اينگونه بى داد اى پدر
يك طرف زهر جفا و يك طرف سوز عطش
غنچه ى نشكفته ات را داد بر باد اى پدر
بيشتر از زهر كين از تشنه كامى سوختم
سوختم چون صيدى اندر دام صياد اى پدر
بسكه فرياد از عطش كردم كه تاثيرى نداشت
شد درون سينه ام خاموش فرياد اى پدر
آخر آمد بر سرمن محنتى كه بارها
چهره ام بوسيدى و كردى از آن ياد اى پدر
روز مرگم شد بيا بر غربت من گريه كن
چون كه گفتى ذكر خوابم شام ميلاد اى پدر
در خراسان من به ديدارت شتابان آمدم
نك بيا از بهر ديدارم به بغداد اى پدر
گر نمى آيى مرا بر سر من آيم در برت
مرغ روحم چون شود از بند آزادى اى پدر
در جوار تو (مويد) از پى عرض سلام
قاصد دل را به كوى من فرستاد اى پدر
رضا مويد
«مادر جان»
سوخت از زهر هلاهل جگرم مادر جان
تيره شد روز به پيش نظرم مادر جان
من در اين حجره ى در بسته خود مى پيچم
كس نداند كه چه آمد به سرم مادر جان
نكشد گر كه مرا زهر جفا خواهد كشت
خنده ى همسر بيدادگرم مادر جان
من جوادم كه به ياد تو سخن مى گويم
چون ترا از همه مشتاق ترم مادر جان
همچو شمعى اثر زهر ستم آبم كرد
سوخت پروانه صفت بال و پرم مادرجان
همسرم پشت در خانه به دست افشانى
من به ياد تو و مسمار درم مادر جان
چون تو در فصل جوانى ز جهان سير شدم
كه زده داغ تو بر جان شررم مادر جان
به لب خشك من غمزده آبى برسان
كز عطش سوخته پا تا به سرم مادر جان
شعر (ژوليده) گواهى دهد از غربت من
دوست دارم كه بيايى به برم مادرجان
شاعر:ژوليده نيشابوري
«اى مادر»
بسوزم از جفاى همسر و زهر جفا مادر
شرر افكنده زهر كينه از سر تا به پا مادر
جوادم من كه بر در هر درد بى درمان دوايم من
ولى درد مرا گويا نمى باشد دوا مادر
تو از ضرب لگد افتاده اى از پاو كين
ميان حجره در بسته افتادم ز پا مادر
ندارم وقت جان دادن كسى را بهر امدادم
ولى تو فضه را بهر كمك كردى صدا مادر
تو را از ضر در كشت و مرا از ضرب كين دشمن
بگيرد داد ما را از عدوى ما خدا مادر
(هنرور) در عزاى ما سروده اين مصيبت را
بگيرد دست او را لطف ما روز جزا مادر
«در ماتم ابن رضا»
شام عزاى نهمين امام است
پيكر اطهرش به روى بام است
تقى ز دنيا مى رود خدايا
به پيش زهرا مى رود خدايا
امشب دل اهل ولا شكسته
در ماتم ابن رضا نشسته
يا ثامن الحجج گلت فسرده
در حجره در بسته جان سپرده
زهر جفا شرر به جان مى زند
دشمن به او زخم زبان مى زند
وقت شهادت ياورى ندارم
همچون حسين لب تشنه جان سپارم
اگر مرا شعله به جان مى زنى
دگر چرا زخم زبان مى زنى
مظلومى نهم امام بنگر
خورشيد را به روى بام بنگر
آتش گرفته پيكرم خدايا
خندد به حالم همسرم خدايا
جان ودلم آمد به درد مادر
ببين عروس تو چه كرده مادر
جوانترين امام ما واى واى
كشته شد از زهر جفا واى واى
ابن رضا يارب ز پا فتاده
آتش به جانش از جفا فتاده
آتش گرفته پيكرم آب آب
شد پاره پاره جگرم آب آب
اى همسرى كه در كفت اسيرم
آبم دهى يا ندهى بميرم
نور دل فاطمه بى تاب شد
قلب جواد ابن رضا آب شد
اين بدن كيست كه روى بام است
پيكر مسموم نهم امام است
زهر هلاهل دلش افروخته
زخم زبانها جگرش سوخته
كبوتران محرم آن حريمند
سايه فكن بر تن آن كريمند
در نوجوانى نااميد گشتى
چون جد عطشانت شهيد گشتى
«گل مژگان»
كشتند بيگنه، خلف بوتراب را
نهم امام و نوگل ختمى مآب را
ام الفضول فتنه ايام، ام الفضل
از ريشه كند ريشه ى فصل الخطاب را
مى خواست ام الفضل، كه ام الفساد بود
بيرون برد ز حد تصور عقاب را
دادند زهر مهلك ناباب در و وثاق
بستند بستگان وى از كينه باب را
آه از دمى كه خيل كنيزان، نكرده شدم
برداشتند از رخ عصمت، حجاب را
نالان امام و جمع زنان، هلهله كنان
تا نشنوند سوز دل آن جناب را
دائم نفس نفس زد و ميگفت آب آب
بردند و همسرش به زمين ريخت آب را
مى خواست خصم كينه كش دون، بهم زند
شيرازه ى تمامى ام الكتاب را
بالاى بام سايه ى حق را ربود وبرد
در زير آفتاب نهاد آفتاب را
گردد سايه اش پرو بال كبوتران
بنگر طيور و عاطفه ى بى حساب را
يا ثامن الحجج به جوادالائمه ات
خون كرده زهر غم، جگر شيخ و شاب را
با غصه گشت توام و گرديد منقلب
هر كس شنيد قصه ى اين انقلاب را
(حداد) و خلق از غم اين ظلم بى حساب
گيرند دائم از گل مژگان، گلاب را
عباس حداد كاشانى
«مظهر جود خدا»
من جوادم مظهر جود خدا
آى رحمت گل خير النساء
حجت و نور خدايم در زمين
يادگار نور ختم المرسلين
زاده زهرا و فرزند رضا
آن يگانه پور دلبند رضا
از مدينه آمدم سوى پدر
تا ببينم لحظه اى روى پدر
ديدم آنجا با تمام غربتش
جان دهد تنها به شام محنتش
بر خودش مى پيچد آن باب حزين
خاك غم بر سر كند مولاى من
چون به ياد كربلا افتاده است
در خزان بى كسى جان داده است
روى خاك حجره جانش پر كشيد
جام عشق از دست ساقى سركشيد
بعد از او من ماندم و داغ دلم
لاله ها دارم در اين باغ دلم
وارث اجداد بى ياور منم
وارث داغ على اكبر منم
در جوانى جان من گردد فدا
از عطش مى سوزم اى ساقى بيا
همسرم آتش زده بر جان من
شعله ور سازد دل سوزان من
ظرف آبى را چو ريزد پيش رو
مى نمايم ياد آن تشنه گلو
يادى از جد غريبم مى كنم
اقتدا بر آن حبيبم مى كنم
كربلا شمعى و من پروانه ام
چون سه روزى روى بام خانه ام
از غم آن لاله هاى بى كفن
تابد اين خورشيد سوزان روى من
مىزند آتش دل غمناك من
خنده هاى همسر ناپاك من
يادم آيد از حسين و محنتش
خنده هاى لشكرى بر غربتش
مى خورد بر هم لب خشكيده ام
جان فداى مادر غم ديده ام
تا كه ياد مام نيكو مى كنم
ياد آن بشكسته پهلو مى كنم
من امام جود و تقوايم ولى
جان من سوزد ز غمهاى على
غربت حيدر دلم را خون كند
داغ مادر جان من محزون كند
من عزادار غمى ديرينه ام
دل غمين خون دلها خورده ام
چون مرا از كوچه اش افتد گذر
مى شوم از ياد مادر خون جگر
دختر طه كجا سيفى كجا
كوثر و رخساره ى نيلى كجا
گفته جدم مصطفى بوى بهشت
مى رسد از آن گل نيكو سرشت
اى خدا بوى بهشت و بوى خاك
شد عجين با بوى خون ياس پاك
«غم بيكران»
زهر آن چنان شرر زده بر جسم و جان من
كز تن ربوده يكسره تاب وتوان من
من در ديار غربت و دل خسته جان نزار
با من چه كرد همسر نامهربان من
من ميهمان و داروى دردم دو جرعه آب
بر من نمى دهد ز جفا ميزبان من
در بسته است روى من و شادمان بود
يارب تو آگهى ز غم بيكران من
ام الفساد دختر مامون چها نكرد
از ره كينه با من و با خانمان من
يكدم صبا برو به جنان از وفا بگو
با مادرم حكايت درد نهان من
چون لاله داغدارم و افسرده همچو گل
بلبل نواى غم كشد ازگلستان من
زين داغ سينه سوز كه دارم به دل ز غم
خشكيده از عطش همه كام و زبان من
مادر ز جور دشمن بد كيش خانگى
خون مى رود ز چشم و دل دوستان من
خون ريخت چشم خامه ازين ماجرا(صفا)
تا زد رقم به شرح غم و داستان من
«نهمين حجت»
اى پسر شير خدا يا جواد
نور دو چشمان رضا يا جواد
هر كه تو را راهبر خويش جست
شك نبود هست به راهى درست
راه تو و جد تو راه خداست
راه سعادت ز طريق شماست
جان به فداى تو امام جواد
دادرس و شافع روز معاد
اى نهمين حجت حى خبير
دست محبين ز عنايت بگير
قسمت ما كن حرمت كاظمين
حق شهيد ره قرآن حسين
هست به دنيا و به عقبى شقى
هر كه نپوئيد طريق تقى
نور خدا شمع هدايت وى است
شافع فرداى قيامت وى است
هر كه بدين نور بپوند طريق
نيست به درياى بلا يا غريق
كشتى آنهاست نجات از خطر
لطف خدائيست براى بشر
وا اسفا دشمن بى دين او
داشت به سينه حسد و كين او
جان به فداى وى و مظلوميش
عرش غمين گشته ز مغموميش
از ستم معتصم بى حيا
كشت ورا همسر وى از جفا
زهر ستم ريخت به كام جواد
چاك شدى قلب امام جواد
روز عزايش همه عالم گريست
ارض و سما همچو محرم گريست
از غم جانسوز عزاى تقى
شال عزا گشت بدوش نقى
مادر او فاطمه اندر جنان
در غم او گشت به سوز و فغان
خون شده زين سوگ دين شيعيان
تسليت ما به امام زمان
آجرك الله از اين واقعه
يوسف زهرا پسر فاطمه
چونكه (قدير) است غمين جواد
نيست ورا خوف به روز معاد
«حجره ى در بسته»
دل مى تپد به سينه چو مرغ قفس مرا
غم همدم است و ناله بود هم نفس مرا
تنها ميان حجره ى در بسته دل غمين
كس نيست جز خداى جهان ملتمس مرا
دور از ديار و يارم و اغيار در كنار
غير از خدا دگر نبود دادرس مرا
جانم بسوخت همسر نامهربان ز كين
باشد همين حكايت جانسوز بس مرا
مسموم و خسته جان جگرم پاره پاره شد
بهر علاج نيست به كس دسترس مرا
مى سوزد از عطش جگرم وز شرار زهر
در سينه بسته آمده راه نفس مرا
سوى وطن چو قافله ى آه مى رود
آيد به گوش ناله ى بانگ جرس مرا
«پسر امام رضا»
دل من كه بى قراره، به بيابون سر ميذاره
خودشم نميدونه كه، داغ عشق تو رو داره
توى صحرا كه ميگرده، تا بشه ياور و يارش
آخه هستى تو تموم، روشنى چشم تارش
آرزو داره دل من، تا حريمت پر بگيره
مث يه كفتر زخمى، روى گنبدت بميره
با تو مردن زندگيه، اسيريت آزاد گيه
ذكر و ياد تو عبادت، طاعته و بندگيه
اسم تو راز و نيازم، زمزمه ى تو نمازم
تو تموم هر دو عالم، من به عشق تو مى نازم
گل نازم گل زهرا، كه بودى غريب و تنها
همدمت بوده هميشه، غصه و ماتم و غمها
پسر امام رضا و نور چشم فاطمه اى
معدن جود و سخايى، تو اميد ما همه اى
همه ى بود ونبود و هستيمونو به به ما دادى
ميون همه اماما، تو جوادى تو جوادى
منشأ جود و كرامت، رمز عالم وجودى
ما هنوز نبوديم اما، توى قلب ما توبودى
ولى قدر تو ندونست، كسى تو دنياى فانى
سهم تو جور و جفا و، طعنه هاى آن چنانى
شنيدم از غم غربت، توى خونه هم غريبى
فداى بى كسى تو، يا حبيبى يا حبيبى
شنيدم كه داغ مادر، ياد كوچه ى مدينه
شده بود بغض گلوتر، شعله اى ميون سينه
رفتى از دنيا و ليكن، كسى قدر تو رو نشناخت
نه كه زهر، ماتم تو رو آخر از پا انداخت
«خورشيد هدايت»
چه پيش آمد كه جان را غم گرفته
جهان را سربه سر ماتم گرفته
چو گل مردم گريبان چاك كردند
به داغ لاله بر سر خاك كردند
مگر خورشيد عالم تاب دين رفت
كه شادى از زمان و از زمين رفت
تقى، پور رضا، با زهر بيداد
ز پا افتاده همچون سرو آزاد
جواد آن پاره ى جان پيمبر
امام راستان، فرزند حيدر
فروغ دودمان پاك زهرا
چراغ نور بخش آل طاها
شبستان جهان را مهر تابان
دل سرگشته را آئينه ى جان
اميد عارفان، مهر ولايت
شب تاريك را، شمس هدايت
از او شد زنده آئين محمد
اساس دين يزدانى سرمد
«قلب بى پناه»
عشق تو كرد زنده باز مرا
مهر تو گشت دل نواز مرا
تا شدم ملتجى به حضرت تو
كردى از خلق بى نياز مرا
اى امام نهم كه در همه حال
هست لطف تو چاره ساز مرا
اى كه باشد به سوى احسانت
دست حاجت همى دراز مرا
خواهم اى حجت خدا كه رها
سازى از بند حرص و آز مرا
نظرى بر من پريشان كن
كز گنه باشد احتراز مرا
گر چه از حد فزون گناه من است
باز بر لطف تو نگاه من است
گر پريشان و خسته وزارم
خود گواهى كه از گناه من است
اى كه مهر تو در همه احوال
مونس قلب بى پناه من است
نظرى بر دل تباهم كن
اى كه مهر تو تكيه گاه من است
روز من شد سيه ز درد و گنه
چشم گريان من گواه من است
اى پناه جهانيان اين بيت
ذكر هر شام و صبح گاه من است
بى پناهم پناه مى خواهم
از تو عذر گناه مى خواهم
صفرى
«مصيبت امام جواد»
زاده زهرا ميان حجره افغان مى كند
در دل با كردگار حى سبحان مى كند
بس كه جان سوز است آه وناله آن شاه دين
شعله بر جان مى زند دل را پريشان مى كند
گاه مى پيچد ز درد و گاه مى نالد ز غم
گاهى اظهار عطش با قلب سوزان مى كند
دختر مامون چو خواهد كس نگردد با خبر
حجره را بر زاده ى طاها چو زندان مى كند
در ميان حجره در بسته آن آيات حق
راز دل با كردگار خويش عنوان مى كند
آن امام نهمين مى نالد از سوز عطش
ليك ياد از غربت شاه شهيدان مى كند
او غريبانه دهد جان در ديار بى كسى
در جنان بهرش فغان شاه خراسان مى كند
تا سه شب آن پيكر قرآن ناطق را عدو
همچو گنج پر بها در خانه پنهان مى كند
چون نهد جسم شهنشاه مبين در آفتاب
چهره خورشيد را سوزان و تابان مى كند
كربلايى شرح وبست اين مصيت را مگو
ورنه زهرا در جنان گيسو پريشان مى كند
«ادركنى»
سينه اى پر شرار دارم من
سرو جان فكار دارم من
يك جهان با تو كار دارم من
يا جوادالائمه ادركنى
گر كه دردم دواكنى چه شود
حاجتم را روا كنى چه شود
قسمتم كربلا كنى چه شود
يا جوادالائمه ادركنى
اى كه روح عبادتى ما را
عذر خواه قيامتى ما را
جان زهرا عنايتى ما را
يا جوادالائمه ادركنى
«زلال اشك»
آتش زند به قلب همه، سوز داغ تو
شد در اشك اهل ولا، چلچراغ تو
اى يادگار فاطمه، اى حجت نهم
گيرد زلال اشك من امشب به سراغ تو
ديدى به عمر كوته خود، بس غم بزرگ
لبريز شد ز زهر مصيبت اياغ تو
شاه همسر تو قاتلت از كينه و عناد
اى آن كه قلب ما شده خونين ز داغ تو
«غم زده»
من جوادم كه خدا خوانده جواد
من چه كرده به تو اى بد بنياد
عوض آنكه مرا يار شوى
بر دل غم زده غم خوار شوى
رفتى ودر به روى من بستى
با كنيزان همگى بنشستى
گفتى از آب مرا منع كنند
شادى و هلهله آن جمع كنند
تو كه آتش به دلم افكندى
حال ايستاده اى و، مى خندى !
تن بى تاب مرا تاب بده
جگرم سوخت به من آب بده
بدن زار من تشنه جگر
بعد قتلم به روز بام ببر
تا كه لب تشنه به زير خورشيد
جان سپارم چون حسين شاه شهيد
«قبله گاه كاظمين»
اين منم سرمست عطر بوى سيب
ميهمان خانه ى ابن الغريب
دل شده مستانه ى ابن الرضا
مى روم تا خانه ى ابنالرضا
دل برد جان را به راه كاظمين
اى جوانمرگ على موسى الرضا
نخل بى برگ على موسى الرضا
اى جوانمرگ على موسى الرضا
زهر كين شد حاصلت اى واى من
همسرت شد قاتلت اى واى من
با دل پر غصه قلب چاك چاك
در درون حجره افتادى به خاك
از عطش مى سوختى آبى نبود
چون شرار افروختى آبى نبود
در كنار پيكرت دف مى زدند
تو به خون غلطان چرا كف مى زدند
«لب تشنه»
من جوادم كه خدا خوانده جواد
من چه كردم به تو اى بد بنياد
عوض آن كه مرا يار شوى
بر دل غمزده غمخوار شوى
رفتى و در به روى من بستى
با كنيزان همگى بنشستى
گفتى از آب مرا منع كنند
شادى و هلهله آن جمع كنند
تو كه آتش به دلم افكندى
حال ايستاده اى و مى خندى
تن بى تاب مرا تاب بده
جگرم سوخت به من آب بده
بدن زار من تشنه جگر
بعد قتلم به روى بام ببر
تا كه لب تشنه به زير خورشيد
جان سپارم چو حسين، شاه شهيد
«جفاى همسر»
بسوزم از جفاى همسر و زهر جفا مادر
شرر افكنده زهركينه از سر تا بپا مادر
جوادم من ه بر هر درد بى درمان دوايم من
ولى درد مرا گويا نمى باشد دوا مادر
تو از ضرب لگد افتاده اى از پا و ليكن من
ميان حجره در بسته افتادم ز پا مادر
ندارم وقت جان دادن كسى را بهر امدادم
ولى تو فضه را بهر كمك كردى صدا مادر
تو را از ضرب در كشت و مرا از زهر كين دشمن
بگيرد داد ما را از عدوى ما خدا مادر
(هنرور) در عزاى ما سروده اين مصيبت را
بگيرد دست او را لطف ما روز جزا مادر
«التهاب عطش»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون كه از جفا
مسموم كرد زاده ى خير المآب را
تنها نه جان من كه از اين شعله سوختند
جان رسول و فاطمه و بوتراب را
پى مى برد به سوختن جسم و جان من
هر كس كه ديده سوختن آفتاب را
اى آنكه التهاب عطش را شنيده اى
بنگر به عضو عضو من التهاب را
افكنده است شعله به جان من و هنوز
از من كند دريغ يكى جرعه آب را
من مى كنم به العطش از او سوال آب
او مى دهد به هلهله بر من جواب را
يارب تو آگهى كه براى بقاى دين
بر جان خريده ام اين مستم بى حساب را
جان مى دهم به غربت و عطشان كه خون من
تضمين كند تداوم اسلام ناب را
باشد ز فيض دوستى ما اگر به حشر
آسان كند خدا به (مويد) حساب را
«جواد بن الرضا»
در ميان حجره يارب كيست غوغا مى كند
شكوه زير لب ز بى رحمى دنيا مى كند
ز آتش زهر جفا چون شعله مى پيچد به خود
دود آهش روز را چون شام يلدا مى كند
خاك عالم بر سرم گويى جواد ابن الرضاست
كز عطش مى سوزد و خون، قلب زهرا مى كند
آب را مىريزد آن بيدادگر روى زمين
هر چه آب آن تشنه لب از او تمنا مى كند
در سنين نوجوانى همچو زهرا مادرش
جان شيرين را به راه دوست اهدا مى كند
تا بپرسد حال آن پهلو شكسته در جنان
از پى ديدار او خود را مهيا مى كند
تشنه لب با قلب سوزان جان به جانان مى دهد
قاتلش جان دادن او را تماشا مى كند
شد دل (ژوليده) خون از داغ جان فرساى او
كز غمش اشعار او خون در دل ما مى كند
«چشمه ى جود»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون كه از جفا
مسموم كرد زاده ى ختمى ماب را
افكنده است شعله به جان من و هنوز
از من دريغ مى كند يك جرعه آب را
من مى كنم به العطش از او سوال آب
او مى دهد به هلهله بر من جواب را
جان ميدهم به غربت و عطشان كه خون من
تضمين كند تداوم اسلام ناب را
پى مى برد به سوختن جسم و جان من
هر كس كه ديده سوختن آفتاب را
باشد ز فيض دوستى ما اگر به حشر
آسان كند خدا به مويد حساب را
«آواى غربت»
هر دم هزار نوبت جان از بدن برآيد
تا آه سينه سوزى از قلب من برآيد
بس كوه غصه بردم بس خون دل كه خوردم
گويى كه از لبم خون جاى سخن برآيد
از بس كه يار قاتل سوزم نهفته در دل
ترسم كه جاى آهم دود از دهن برآيد
ديگر نمانده هيچم تا كى به خود پيچم
اى مرگ همتى كن تا جان ز تن برآيد
امروز بين حجره فردا كنار كوچه
آواى غربت من از اين بدن برآيد
نيكوست زهر دشمن در راه دوست از من
هم سوختن به آتش هم ساختن برآيد
از بس كه رفتم از تاب از بس تنم شده آب
بر من صداى فرياد از پيرهن برآيد
نبود عجب كه بر من هنگام دفن اين تن
خون در لحد بجوشد سوز از كفن برآيد
جانسوز شعر(ميثم) خيزد ز دل دمادم
مانند ناله اى كز بيت الحزن برآيد
«كشته محراب»
كان تقى خصلت جواد اهل بيت
آنكه در وصفش فرو ماند كميت
از هجوم رنجها خون شد دلش
همسر نامهربان شد قاتلش
همچو شمع كشته محراب شد
سوخت كمكم تا وجودش آب شد
سوختند از غم ولى الله را
با كه گويم اين غم جانكاه را
كز گل زهرا گلابى مانده است
پرتويى از آفتابى مانده است
وانكه با اسرار حق محرمتر است
عمر او از عمر گل هم كمتر است
دشمن او خار راهش مى شود
خانه ى او قتلگاهش مى شود
بسته بر رويش همه درها كنند
سايه بر جسمش كبوترها كنند