حكايت درباره کسی که صاحب ما و من است درونِ خانه‌ى وحدت راه ندارد

 

آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانه‌ی همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشته‌ی دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

زین قدح‌های صور کم‌باش مست
تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست
از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست
باده در جامست لیک از جام نیست
سوی باده‌بخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم
صورت از بی‌صورت آید در وجود
هم‌چنانک از آتشی زادست دود
حیرت محض آردت بی‌صورتی
زاده صد گون آلت از بی‌آلتی

آن یكیی نه كه عقلش فهم كرد
فهم این موقوف شد بر مرگ مرد
ور به عقل ادراك این ممكن بدی
قهر نفس از بهر چه واجب شدی
با چنان رحمت كه دارد شاه هش
بی‌ضرورت چون بگوید نفس كش

 

 


 

فتنه‌ی تست این پر طاووسیت

در بیان آنکه عجب و نخوت که زاده‌ی کبرند علامت صفت شیطان است. هر جا که سر برزند آن مظهر صفات شيطان خواهد بود و هرکه خود را صاحب‌کمال پندارد آن پنداشت دليل نقصان او بس باشد.

علتی بتر ز پندار کمال
 نیست اندر جان تو ای ذو دلال 
از دل و از دیده‌ات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود 
علت ابلیس انا خیری بدست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی می‌برد خود را کمال 
بر بليس و ديو از آن خنديده‏اى
كه تو خود را نيك مردم ديده‏اى‏
بر دكان هر زرنما خندان شده‌ست
ز آنكه سنگ امتحان پنهان شده‌ست
‏نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه زاندازه بیش
فتنه‌ی تست این پر طاووسیت
که اشتراکت باید و قدوسیت

 


ای دل آنجا رو که با تو روشنند

در بيان صحبت نيکان و پيوستن بديشان. بدان‌که سالک را هيچ شربت بعد از توبه سازگارتر از صحبت پاکان نيست و از جماعتی که ابنای جنس نباشند، فرار نمودن. چه ايشان «شياطين الانس» اند و به وسوسه ايشان باز دغدغه‌ی خيالات فاسده روی مي‌نمايد. «نعوذ بالله من الحور بعد الكور»

هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زانک جزوی بی کلی
چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته‌ای دور از خدا
ای دل آنجا رو که با تو روشنند
وز بلاها مر ترا چون جوشنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن، میان بوستان
هر که با دشمن نشیند، در ز من
هست او در بوستان، در گولخن
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست‌رو ز آن آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان هم‌سنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی‌الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباه‌بازی شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زانک آن خاران عدو این گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زانک آن گرگان عدو یوسفند
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بنده‌ی یک مرد روشن‌دل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
جزوها را رویها سوی کلست
بلبلان را عشق با روی گلست
اى خنك زشتى كه خوبش شد حريف
واى گلرويى كه جفتش شد خريف
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده‌ای پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
نان مرده چون حريف جان شود
زنده گردد نان و عين آن شود
هيزم تيره حريف نار شد
تيرگى رفت و همه انوار شد
سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
گشت بینایی شد آنجا دیدبان
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
نان چو در سفره ست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زانک انبوهی و جمع کاروان
ره‌زنان را بشکند پشت و سنان
فقر خواهی آن به صحبت قایمست
نه زبانت کار می‌آید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
که درون سینه شرحت داده‌ایم
شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه‌ی لا تبصرون

از لب لباب مثنوی

 


بوي يار مهربانم مي‌رسد

در بيان آنکه ذوق بشارت وصال و حلاوت اشارات اتصال تا کسی نچشد نداند
و نعم ما قال: «صفت باده عشقش ز من مست مپرس … ذوق اين باده نداني به خدا تا نچشي»

ايها العشاق اقبالي جديد
از جهان كهنهء نوگر رسيد
ابشروا يا قوم اذ جاء الفرج
افرحوا يا قوم قد زال الحرج

خسرو شيرين جان نوبت زدست
لاجرم در شهر قند ارزان شدست
يوسفان غيب لشكر مي‌كشند
تنگهاي قند و شكر مي‌كشند
اشتران مصر را رو سوي ما
بشنويد اي طوطيان بانگ درا
شهر ما فردا پر از شكر شود
شكر ارزانست ارزان‌تر شود
در شكر غلطيد اي حلواييان
هم‌چو طوطي كوري صفراييان
نيشكر كوبيد كار اينست و بس
جان بر افشانيد يار اينست و بس
يک ترش در شهر ما اکنون نماند
چونکه شيرين خسروان را برنشاند
نقل بر نقلست و مي بر مي هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
سركهء نه ساله شيرين مي‌شود
سنگ و مرمر لعل و زرين مي‌شود
آفتاب اندر فلك دستك‌زنان
ذره‌ها چون عاشقان بازي‌كنان
چشمها مخمور شد از سبزه‌زار
گل شكوفه مي‌كند بر شاخسار
چشم دولت سحر مطلق مي‌كند
روح شد منصور انا الحق مي‌زند

زان شراب لعل جان جان‌فزا
لعل اندر لعل اندر لعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خيز دفع چشم بد اسپند سوز
بوي جاني سوي جانم مي‌رسد
بوي يار مهربانم مي‌رسد
نعره مستان خوش مي‌آيدم
تا ابد جانا چنين مي‌بايدم

 


خاك شو تا گل نمايي رنگ رنگ

رشحه‌ی هشتم:
در بیان عزتِ تواضع و مذلتِ رذیله‌ی تکبر. بدان‌که تواضع در بدایات احوال فروتنی کردن با مردان راه خدا و گردن نهادن مر امتثال امر خدای را و در نهایت رجوع کردن است با عدم اصلی و فانی شدن در وجود حق. و فی نفس‌الامر تواضع برآرنده‌ي درجات است به صورت و معنا که «من تواضع لله رفعه الله» و تکبر رساننده به درکات است در دنیا و عقبا «و من تکبر وضعه الله» و متکبر در حقیقت خود را در مقام شرکت می‌دارد وگرنه با وجود کبریای حق کسی را چگونه رسد که لاف کبر زند. قال علیه‌السلام حکایتا عن الله تعالی «الكبرياء ردائي والعظمة إزاري فمن نازعني فيهما ادخلته النار»

اين تكبر زهر قاتل دان كه هست
از مي پر زهر شد آن گيج مست
چون مي پر زهر نوشد مدبري
از طرب يكدم بجنباند سري
بعد يك‌دم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش كند داد و ستد
چونك شاهي دست يابد بر شهي
بكشدش يا باز دارد در چهي
ور بيابد خستهء افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهرست آن تكبر پس چرا
كشت شه را بي‌گناه و بي‌خطا
وين دگر را بي ز خدمت چون نواخت
زين دو جنبش زهر را شايد شناخت
راه‌زن هرگز گدايي را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد
خضر كشتي را براي آن شكست
تا تواند كشتي از فجار رست
چون شكسته مي‌رهد اشكسته شو
امن در فقرست اندر فقر رو

كبر زشت و از گدايان زشت‌تر
روز سرد و برف وانگه جامه تر

مهتري نفطست و آتش اي غوي
اي برادر چون بر آذر مي‌روي
هر چه او هموار باشد با زمين
تيرها را كي هدف گردد ببين
سر بر آرد از زمين آنگاه او
چون هدفها زخم يابد بي رفو
نردبان خالق اين ما و منيست
عاقبت زين نردبان افتادنيست
هر كه بالاتر رود ابله‌ترست
كه استخوان او بتر خواهد شكست
اين فروعست و اصولش آن بود
كه ترفع شركت يزدان بود

اسپ سركش را عرب شيطانش خواند
ني ستوري را كه در مرعي بماند
شيطنت گردن كشي بد در لغت
مستحق لعنت آمد اين صفت
از الوهيت زند در جاه لاف
طامع شركت كجا باشد معاف

هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر

چيست تعظيم خدا افراشتن
خويشتن را خوار و خاكي داشتن

چون خلقناكم شنودي من تراب
خاك باشي جست از تو رو متاب

از بهاران كي شود سرسبز سنگ
خاك شو تا گل نمايي رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودي دل‌خراش
آزمون را يك زماني خاك باش

بين كه اندر خاك تخمي كاشتم
كرد خاكي و منش افراشتم
گندم از بالا بزير خاك شد
بعد از آن او خوشه و چالاك شد
از تواضع چون ز گردون شد بزير
گشت جزو آدمي حي دلير
پس صفات آدمي شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد

هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت مست شو

 


 

ای برادر صبر کن بر درد نیش … تا رهی از نیش نفس گبر خویش

حکايت از حال جماعتي که بر رنج استاد صبر نکنند و خواهند که به مرتبه‌ي اوستادي رسند.

این حکایت بشنو از صاحب بیان
در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتفها بی‌گزند
از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینیی
که کبودم زن بکن شیرینیی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیرست نقش شیر زن
جهد کن رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضعت صورت زنم
گفت بر شانه گهم زن آن رقم
چونک او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانه‌گه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت می‌زنی
گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا
گفت از دمگاه آغازیده‌ام
گفت دم بگذار ای دو دیده‌ام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بی‌دم باش گو ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بی‌محابا و مواسایی و رحم
بانگ کرد او کین چه اندامست ازو
گفت این گوشست ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندامست نیز
گفت اینست اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد کم زن زخمها
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بی‌دم و سر و اشکم کی دید
این‌چنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود

پس برو خاموش باش از انقیاد
زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گر چه مستعد و قابلی
مسخ گردی تو ز لاف کاملی
هم ز استعداد وا مانی اگر
سر کشی ز استاد راز و با خبر
صبر کن در موزه دوزی تو هنوز
ور بوی بی‌صبر گردی پاره‌دوز
کهنه‌دوزان گر بدیشان صبر و حلم
جمله نودوزان شدندی هم به علم

 


عشق از زبان سلطان ملک عاشقی

رشحه‌ي سوم در بيان استيلاي شعلات عشق و فاني شدن عاشق در غلوات او

ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی 

ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین
غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر 

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم 
ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پرده‌ی شرم و حیا 

هین گلوی صبر گیر و می‌فشار
تا خنک گردد دل عشق ای سوار 
تا نسوزم کی خنگ گردد دلش
ای دل ما خاندان و منزلش 
خانه‌ی خود را همی‌سوزی، بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز 
خوش بسوز این خانه را ای شير مست
خانه‌ی عاشق چنین اولی‌ترست 
بعد ازین، این سوز را قبله کنم
زانک شمعم من، بسوزش روشنم 

عشق قهارست و من مقهور عشق
چون شکر شیرین شدم از شور عشق

چون دهانم خورد از حلوای او
چشم‌روشن گشتم و بینای او
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر
توبه کردم و عشق هم‌چون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا

عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیره‌کشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چونک خشم‌آلود شد
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنت‌ها مرده‌ی این بندگي
دین من از عشق زنده بودنست
زندگی زین جان و سر ننگ منست
چند درد فرقتش بکشد مرا
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا 
تیغ هست از جان عاشق گردروب
زانک سیف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت 
ماه جان من هواي صاف يافت 
عمرها بر طبل عشقت اي صنم 
ان في مؤتي حياتي مي‌زنم

 

 


 

هين و هين اى راه رو بى‏گاه شد …

 

در بيان آن‌که عمر عزيز بی‌عوض است و زمان حيات بی‌بدیل. پس مغتنم بايد شمردن آن‌را و ضايع نبايد کردن خصوصا ايام جوانی و قوت شباب و صحت بدن که اسباب کسب کمال‌اند.

ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد گزارد وام خویش
اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جوانی همچو باغ سبز و تر
می‌رساند بی دریغی بار و بر
پیش از آن کایام پیری در رسد
گردنت بندد به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آن رخى كه تاب او بد ماه‏وار
شد به پيرى همچو پشت سوسمار
و آن قد صف در نازان چون سنان
گشته در پيرى دو تا همچون كمان‏
اين خود آثار غم و پژمردگى است
هر يكى زينها رسول مردگى است
ليك گر باشد طبيبش نور حق
نيست از پيرى و تب نقصان و دق‏
گر بميرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذره‏ش در شعاع نور شوق‏
وان كه آنش نيست باغ بى‏ثمر
كه خزانش مى‏كند زير و زبر
گل نماند خارها ماند سياه
زرد و بى‏مغز آمده چون تل كاه‏
روز بى‏گه لاشه لنگ و ره دراز
كارگه ويران عمل رفته ز ساز
بيخهاى خوى بد محكم شده
قوت بر كندن آن كم شده
تا نمرده ست اين چراغ با گهر
هين فتيله‏اش ساز و روغن زودتر
پند من بشنو كه تن بند قوى است
كهنه بيرون كن گرت ميل نوى است

در بيان آن‌که هر روز از عمر عزيز قدری بی‌عوض خرج مي‌رود و تا در نگری هيچ نمي‌ماند، الا حسرت و ندامت.

هين و هين اى راه رو بى‏گاه شد
آفتاب عمر سوى چاه شد
سال بى‏گه گشت وقت كشت نى
جز سيه رويى و فعل زشت نى
اطلس عمرت به مقراض شهور
برده پاره پاره خياط غرور
اين دو روزك را كه زورت هست زود
پير افشانى بكن از راه جود
هين مگو فردا كه فرداها گذشت
تا به كلى نگذرد ايام كشت
چون كه قدرت رفت كاسد شد عمل
هين كه تا سرمايه نستاند اجل‏
قدرتت سرمايه‏ى سود است هين
وقت قدرت را نگه دار و ببين
ساحران مهتاب پيمايند زود
پيش بازرگان و زر گيرند سود
سيم بربايند زين گون پيچ پيچ
سيم از كف رفته و كرباس هيچ
اين جهان جادوست ما آن تاجريم
كه از او مهتاب پيموده خريم‏
گز كند كرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب‏
چون ستد او سيم عمرت اى رهى
سيم شد، كرباس نى، كيسه تهى

از لب لباب مثنوی

 

 


 

اين دهان بستی دهانی باز شد

در بيان روزه و آن در شريعت امساک است از مفطرات و در حقيقت اعراض است از التفاط به جميع کائنات. و گفته‌اند روزه‌ی جسد، باز ايستادن است از طعام و روزه‌ی دل نگاه داشتن دل است، از وساوس آثام. روزه‌ی روح عدم التفاط است به کل آنام و روزه‌ی دل استغراق است در بحر مکاشفه و مشاهده علی‌الدوام.
آنکه روزه‌ی صورت دارد افطار او در شب باشد و آنکه روزه‌ی معنی دارد افطار او در وقت لقاء رب باشد که «صوموا وافطروا لروئيته»

روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
هست گربه‌ی روزه‌دار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام 
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را 
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
اين دهان بستی دهانی باز شد
که او خورنده لقمه های راز شد
ضیف با همت چو ز آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار

باقی سخنان که متعلق این باب است در بیان جوع گفته خواهد شد.

 


 

مرحمت فرموده ما را مس کنيد

 

تمثيل از حکايت آن خر محنت‌كش که تربيتِ اسبان را می‌ديد و لبِ حسرت می‌گزيد و آخر دانست که بار جفا کشيدن بهتر که در مرغزاري راحت چريدن، چه اين صورت به امنيت حضور نزديک‌تر است و در آن رفاهيت و پرورش صد گونه خطراست  و از اين حکايت استدلال می‌توان کرد که هرکه درويش تر راحتِ او بيشتر « کيسه برانند در اين رهگذر….هر که تهي کيسه تر آسوده تر»

بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری
پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش
میر آخر دید او را رحم کرد
که آشنای صاحب خر بود مرد
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا هم‌چو دال
گفت از درویشی و تقصیر من
که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن
گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست
در میان آخر سلطانش بست
خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید
زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت وجو به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کای رب مجید
نه که مخلوق توم گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم
حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا
ناگهان آوازه‌ی پیگار شد
تازیان را وقت زین و کار شد
زخمهای تیر خوردند از عدو
رفت پیکانها دریشان سو به سو
از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان
پایهاشان بسته محکم با نوار
نعلبندان ایستاده بر قطار
می‌شکافیدند تن‌هاشان بنیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش
آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت

شکر گويم دوست را در خير و شر
زانک هست اندر قضا از بد بتر
چونک قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین

ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم
لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می رویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی می رویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می رویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته یکتا می رویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدانک هر دمی ما می رویم
خوانده‌ای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می رویم
همت عالی است در سرهای ما
از علی تا رب اعلا می رویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می رویم
ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی‌ما می رویم
ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می رویم


 

بنــمــای رخ کـــه بــــاغ و گـــلستــــانم آرزوســـــــت  

                  بـــــگشــای لــب که قنـــد فـــراوانـــم آرزوســــــــت


ای  آفـــــتــاب حســـن ٬ بــــرون  آدمـــــی ز  ابـــــر

                 کــــان  چــــهـــره مشـــعشـــع تــابــانم آرزوســـــت 

 

  بــــشنیـــدم از هــــوای تــــو آواز  طــــبــل  بـــــاز    

                بــــاز آمـــدم کـــه ســـاعدســـلطــانــم آرزوســـــــت


     

گــــفتـــی زنـــــار «بــیـــش مــــرنجــان مــرا بــرو »

                 آن گـفــتمــت کـــه«بـــیــش مـرنجـانـم»آرزوســــــت

 

وان دفع گفتمـــت که«بروشـــه به خانه نیســــت»

                 وان نـــاز و بـــازو تـــنــــدی دربــــانـــم آرزوســــــــت

 

دردست هـر که هست زخـوبی قراضـه هــاســت

                  آن مــعــــدن مــــلاحــت وآن کـــــانم آرزوســـــــــت

 

ایـن نــان و آب چــرخ چون ســیل اسـت بی وفــا

                 مـــن مــاهیـــم٬نــــهنگـــم٬ عمـــانـم آرزوســـــــــت


 

یــــعقــــــوب وار وا اســـفــاهــا همــــی زنـــــم

               دیـــــدار خـــــوب یوســـــف کنــعـــانـــم آرزوســــــت

 

ولله کـه شـهـر بی تــو مــرا حبس می شــــــود

                آوارگــــی و کـــــوه و بـــــیابـــــا نـــم  آرزوســـــــــت

 


 زیـن همــرهان سسـت عنـاصــر دلـم گــرفــت

                   شـــــیر خــــدا و رســتـم دستـــانــــم آرزوســـــــت

                  


جـــانــــم ملـول گشـــت ز فــرعــون و ظلـــم  او

                آن نــــــور روی مـــوسـی عمــــرانـــــم  آرزوســــــت

 

زیــن خــق پــر شکـایــت گـریــان شدم مـلـــول

                 آن هــای و هــــوی و نعـــره مســـتانم آرزوســــــــت

 


گـــویـــــا تـــــرم ز بـــلبــــل زرشــــــک عـــــام

                 مــهــر اســـت بــــر دهــانم و ٬افــغانــم آرزوســــــت
 

دی شیـخ بـا چـراغ هـمی گـشت گـرد جهــان

                کــــز دیـــــو و دد ملـــــولـــــم  انســانــــم آرزوســـت


 

گفتــنــد «یــافـت می نشــود جستـه ایم مــا»

                    گفـــت«آنــکـه یـــافــت مـی نشـود آنــم آرزوســـت»

 

هــر چــنـد مفــلســم نـپذیــرم عقیـــق خـــرد

                  کــــــان عــــــقیـــــق نـــــادر ارزانــــــم آرزوســـــــت


 

پـنـهان ز دیـده ها و هـمـه دیـده ها از اوسـت

                    آن آشــــکــار صنـــعـــت پـــنهـــانـــم آرزوســـــــــت


 

خـــود کـــار مـــن گـــذشــت ز هـــر آرزو و آز

                     از کــــــان و از مکـــان پـــی ارکــانــــم  آرزوســـــت 

 

گـوشــم شنـید قصـه ایمـان و٬ مسـت شــد

                     کـو قســم چـشــم؟صـــورت ایمــــانم آرزوســـــــت    

 

یک دست جـام و باده و٬ یک دست جعد یــار

                     رقصــــی چــنین مــیانه ی میــــدانم  آرزوســــــــت

 

مـــی گـویــد آن ربـاب کـه «مــردم ز انــتظــار

                       دســت و کــــنــار زخمــه عثـــــمانـــم آرزوســــــت

 

من هم رباب عشقم و ٬ عشقم ربابی ا ست 

                     وان لطــــــف ها ی زخمه رحـــمـانـم  آرزوســــــت

 

بــــاقـی ایـــن غــزل را ای مطـــرب ظـــریـف  

                      زین سـان همی شمار ٬که زین سانم  آرزوســــت 

 

بـنـمای شـمس مــفخر تــبریـز ٬رو ز شــرق

                     مـــن هـــــد هــــدم حــضور سلیمـانـم آرزوســــت