زندگي و شعر سهراب +‌ کاست در گلستانه، ناظری

زندگي و شعر سهراب


………………….« بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق، تر است» «س.سپهري»


به سراغ سهراب مي رويم، نرم و آهسته كه چيني تنهائي‌اش ترك بر ندارد!
سهراب سپهري، 15 مهرماه سال 1307 در شهر كاشان به دنيا آمد. او سومين فرزند خانوادهء اسدالله سپهري و فروغ سپهري است. منوچهر
، همايوندخت، سهراب، پريدخت، و پروانه. پدرش اسدالله سپهري كارمند اداره پست و تلگراف بود و به هنر و ادب علاقه‌اي وافر داشت.
نقاشي مي‌كرد، تار مي‌ساخت، تار هم مي‌زد، خط خوبي هم داشت.سهـراب در سالهـاي نوجوانـي پـدرش را ازدســت داد. دريكـي از شعرهاي دورهء جواني -”خيـال پـدر”، كـه يك سال بعد از مرگ او سروده‌است- از پدرش يادكـرده‌اسـت:
…………………………………..در عالــم خـــيال به چشــم آمـــدم پــــدر
…………………………………..كزرنج، چون كــمان قد سروش خميده بود
…………………………………..دستي كشيدبرسرو رويم به لـطف و مهر
…………………………………..يك سال مي‌گــذشت، پسر را نديده بــود
مادر سپهري “فروغ ايران” بعد از فوت شوهرش فرزندانش را بزرگ كرد و سهراب او را بسيار دوست مي داشت.
…………………………………………مــادري دارم ، بهتر از برگ درخت
“فروغ سپهري” در هنگام مرگ فرزندش زنده بود و در سنين بـالاي نـود، دراوايل خردادماه ۱373 درگذشت.
سهراب خود مي‌انگاشت كه دوران كودكي بسيار خوبي داشته است. دورهء كودكي وي در كاشان گذشت. دورهء شش‌سالهء ابتدايـي را در دبستان خيام اين شهـر گذرانيـد. نقاشي مي كرد
، شعر هم مي گفت، خط او نيز خوب بود. سپهري درباره دوره دبيرستان، مي‌نويسد:
«دبستان به سر رسيد و من به دبيرستان پا نهادم راه من از خانه به سويي ديگر مي‌ كشيد. از كوچه‌هايي ديگر مي‌گذشت، تا به مدرسه مي‌رسيد. حياط مدرسه ديگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلماني ديگر بودند. اما سستي عناصر تعليم همان بود و بي منظوري تربيت همان. آموختن به حافظه سپردن بود و غايت نمره گرفتن. كلاس از زندگي بيرون بود».
اندكي بعد از اتمام دوره دو ساله دانشسراي مقدماتي به استخدام اداره فرهنگ كاشان (اداره آموزش و پرورش) در آمد.
سهراب تحصيلاتش را در رشته نقاشي ادامه داد و ليسانس خود را از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران دريافت كرد (سال 1332). چهار سال بعد وي فرصت پيدا كرد تا به غرب سفر كند. بعد از سفر به پاريس توانست در دانشكده هنرهاي زيباي پاريس, به رشته ليتو گرافي مشغول شود و در عين حال، موزه ها و گالري‌هاي نقاشي آنجا را نيز ببيند. سپس به لندن و رم سفر كرد و در سال 1337 به تهران بازگشت. مي توان گفت سپهري در تمام مدت زندگي خود در سفر بوده است. اما وي در اين سالها به سرعت، به‌سوي مرگ پيش مي‌رفت. بيماري سرطان خون او را هر روز نحيف تر و رنجور تر مي‏ساخت. در سال 1358 به بيماري‏اش پي برد و براي درمان به انگلستان رفت، ولي بيماري بسيار پيشرفت كرده بود. در اواخر عمرش بسيار ضعيف شده بود ولي هنوز ياراي حرف زدن داشت و مي گفت: هنوز خيلي كار دارد! سپهري مي دانست كه ديگر فرصتي براي زنده ماندن ندارد اما با روحيه‌اي آرام و دلي سرشار از اطمينان، يك لحظه در ايمان و اميد خويش تزلزل و ترديدي راه نداد و سرانجام در روز اول ارديبهشت ماه 1359، به ابديت پيوست. روحش شاد. آرامگاه وي در صحن «امام زاده سلطان علي دهستان مشهد اردهال» قرار دارد.
اولين كتاب وي «مرگ رنگ» ، در سال 1330 و بعد از
آن به ترتيب منظومه هاي «زندگي خواب ها»، «آوار آفتاب»، «شرق اندوه»، «صداي پاي آب»، «مسافر»، «حجم سبز» و بالاخره آخرين مجموعه شعر او «ما هيچ، مانگاه»، منتشر شد. او در آثار بزرگان ادب گذشته همانند فردوسي، سعدي، حافظ، سنايي، عطار، مولانا، ناصر خسرو، انوري، خاقاني، نظامي و امثال اين بزرگان تأملي عميق داشت و خوب مي‌خواند و خوب تجزيه و تحليل مي‌كرد. سهراب در آثار شاعران معروف سبك هندي (اصفهاني) نظير صائب، كليم و به خصوص بيدل هندي نيز مطالعاتي همه جانبه داشت. به هر حال زبان ساده و صميمي، بيان عاطفي و حس‌آميزي و تركيب رنگ و تصويرهاي زيبا، همراه با ديد خوش بينانه و آرمان خواه، اعتقاد به آينده اي روشن، اميد به رهايي و پيوستن به جهان مينوي پاك به دور از كينه‌ها و بي عدالتي‌هاي اجتماعي و مادي همه و همه از ويژگيهايي است كه از شعر سپهري، شعري مي‌سازد دلنشين و خوشايند و براي شاعر شهرت و محبوبيتي فراهم مي‌آورد كه در بين معاصرين نصيب كمتر شاعري شده است.
سپهري در سال 1355 تمام هشت دفتر و منظومـه خـود را در هشت كتـاب گرد مي‌آورد كه در سال بعـد بـه وسيلـهء انتشـارات طهـوري انتشـار مي‌يابد. اين كتاب مـورد تحليـل و نقـد بسيـاري قـرار ميگيـرد. چه او را شاعر بزرگي بدانيم يا نه، ديوان شعر او پس از انقلاب، بعد از ديوان حافظ پرفروشترين دفتر شعر پارسي بوده‌است.

………………………… در گلستانه

دشت‌هايي چه فراخ !
……………. کوههايي چه بلند !
…………………………در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد
!
من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم ،
……………………………….پي خوابي شايد،
…………………………………………….پي نوري ، ريگي ، لبخندي .
پشت تبريزي‌ها
…………..غفلت پاكي بود، كه صدايم مي‌زد .
پاي ني‌زاري ماندم، باد مي‌آمد، گوش دادم ،
………………………………..چه كسي با من، حرف مي‌زد ؟
……………………………………………………….سوسماري لغزيد
………………………………………………………………….راه افتادم
.
……………….يونجه زاري سر راه،
………………………………بعد جاليز خيار، بوته‌هاي گل رنگ
……………………………………………………..و فراموشي خاك
…………………………………..*****
لب آبي
…..گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب :
من چه سبزم امروز
………………و چه اندازه تنم هشيار است !
……………………………نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه .
چه كسي پشت درختان است
!
…………………….هيچ! مي‌چرد گاوي در كرد .
ظهر تابستان است .
………….سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است .
…………………………………………..سايه هايي بي لك ،
…………………………..گوشه‌اي روشن و پاك
…………………………………………..كودكان احساس! جاي بازي اينجاست .
زندگي خالي نيست :
………………..مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست
.
………………………………………..آري!!
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد .
در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح
……………………….و چنان بي‌تابم، كه دلم مي خواهد
……………………………………..بدوم تا ته دشت
، بروم تا سر كوه .
………………………………………..دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند .
برای دانلود :
………………….
کاست درگلستانه(روی يک)، شهرام ناظری-هوشنگ کامکار ، فرمت: wav ، حجم : 3.39 Mb

 


 

زندگي

 

زندگي خالی نيست:
              مهرباني هست،
                        سيب هست،
                                 ايمان هست.

آری! آری! 
            تا شقايق هست،
                            زندگي بايد كرد


 

 

خوب بود اين مردم دانه‌هاي دلشان پيدا بود …

 

      بشنويد

آسمان آبي‌تر
آب آبي‌تر
من در ايوانم، رعنا سر حوض
رخت مي‌شويد رعنا
برگ‌ها مي‌ريزد
مادرم صبحي مي‌گفت :‌ موسم دلگيري است
من به او گفتم : زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره‌اش تور مي‌بافد، مي‌خواند
من ودا مي‌خوانم گاهي نيز
طرح ميريزم سنگي، مرغي، ابري
آفتابي يكدست
سارها آمده‌اند
تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند
من اناري را مي‌كنم دانه به دل مي‌گويم
خوب بود اين مردم دانه‌هاي دلشان پيدا بود
مي‌پرد در چشمم آب انار : اشك مي‌ريزم
مادرم مي‌خندد
رعنا هم

اين هم تحليل اين شعر به شيوه‌‌ی عمران صلاحی

 


 

مانده تا برف زمين آب شود.
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات.

مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد.
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم.

 


 

کاش سهراب نميرفت به اين زودي‌ها ….
ديروز سالروز تولد سهراب بود - باوجود يادآوری دوستان فراموش شد! - اگر سهراب زنده بود ديروز تولد ۷۴ سالگي‌اش مي‌بود.
برای جلوگيری از اطالهء بيت (bit) : زندگي و شعر سهراب
اينجا هم چندتا از تابلوهای اين هنرمند

پشت درياها ، از مجموعه حجم سبز

قايقي خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه درآن هيچكسي نيست كه در بيشهء عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي

و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا - پرياني كه سر از آب بدر مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:

دور بايد شد، دور.
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشهء انگور نبود.
هيچ آيينهء تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چالهء آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است،
كه به فوارهء هوش بشري مي‌نگرد.
دست هر كودك ده‌سالهء شهر، شاخهء معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس ترا مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است

كه در آن وسعت خورشيد به اندازهء چشمان سحر خيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.

پشت درياها شهري است!

قايقي بايد ساخت.