فريدون مشيري
با صدای علیرضا افتخاری، تنظیم فریدون شهبازیان (بر مبنای ملودی مرتضی نیداود) بر روی کلامی از فریدون مشیری
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی
تا به هر ترانه میکشد زبانه شور عاشقانه من
حال دل میگویم با زبان بی زبانی
هر لبخندت با من گوید دل مده به دست غم در این عالم
بنشین با عشق تا گل روید زین شب خزانی
تا که از نگاه تو نور شادی میبارد
دل ز مهربانیت شور و شادیها دارد
با تو خزان من بهاران با تو شبم ستاره باران از نورافشانی
چه بخواهی چه نخواهی دل عاشق ره تو پوید به هر نشانی
دل و جان سرمست از شوق نگاه تو همه جا حیرانم دیده به راه تو
که بدین روح افزایی زیبایی رویایی چون بهشت جاودانی
چه شود گر بازآیی چون نفس باد سحر می رسدم جان دگر
دیده کشد سوی تو پر همسفرم شو که میتوانی
پر و بالم را با دیدارت کی بگشایی؟
تب و تابم را با لبخندت کی بنشانی؟
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی
مردمانی …
مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانشان در تار و پود جان ما!
مردمانی رنگ عالم را دگر گون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!
هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید زخویش،
بیگمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تورا!
*****
روی در روی سیاهی
ایستاده، راست
یکه و تنها، تمام شب
در کلامش، نور
بر زبان، آتش
بر لبش، فریاد:
شمع.
شعله افزون می کند گر سر به تیغش بر زنند!
تیرگی گم می شود چون شمع ها روشن کنند.
راست، همچون شمع، خواهد ایستاد آیا
روی در روی سیاهی
یک تن از این جمع؟
پس از مرگ بلبل ببينيد چه خوش بوي گل در قفس ميزند موج
ساختهي فخرالدينى-مشیری که با صدای مرضیه احتمالا شنیدهاید، اینبار با صدای محمدرضا شجريان
بشـــنويد
نفس ميزند موج
نفس ميزند موج
ساحل نميگيردش دست
پس ميزند موج
فغاني به فريادرس ميزند موج
من آن راندهی ماندهی بيشكيبم
كه راهم به فريادرس بسته
دست فغانم شكسته
زمين زير پايم تهي ميكند جاي
زمان در كنارم عبث ميزند موج
نه در من غزل ميزند بال
نه در دل هوس ميزند موج
رهاكن رهاكن
كه اين شعلهی خرد چندان نپايد
يكي برق سوزنده بايد
كزين تنگنا ره گشايد
كران تا كران خار و خس ميزند موج
گر اين نغمه اين دانهی اشك
درين خاك روييد و باليد و بشكفت
پس از مرگ بلبل ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس ميزند موج
جام اگر بشکست …
زندگي در چشم من شبهاي بيمهتاب را ماند
شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بي بارانِ اندوهم
خار خشك سينهی كوهم
سالها رفته است كز هر آرزو خالي است آغوشم.
نغمهپرداز جمال و عشق بودم آه!
حاليا خاموش خاموشم
ياد از خاطر فراموشم!
روز چون گل ميشكوفد بر فراز كوه
عصر پرپر ميشود اين شكوفه - در سكوت دشت -
روزها اينگونه پرپر گشت
لحظههاي بيشكيب عمر
چون پرستوهاي بيآرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز…
اينك اينجا شعر و ساز و باده آماده است
من - كه جام هستيام از اشك لبريز است- ميپرسم:
« در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر برد؟
با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد؟
در نواي ساز بايد نالههاي روح را گم كرد؟ »
نالهی من ميتراود از درو ديوار
آسمان اما سراپا گوش و خاموش است
همزباني نيست تا گويم به زاري اي دريغ
ديگرم مستي نميبخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من: فريادهاي بي جواب!
نرم نرم از راه دور
روز چون گل ميشكوفد بر فراز كوه
روشنايي ميرود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است
اما من
همچنان در ظلمت شب هاي بيمهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز از اندوه مي پرسم:
- « جام اگر بشكست؟
ساز اگر بگسست؟
شعر اگر ديگر به دل ننشست؟ » …
زنده یاد فريدون مشيري
مشت ميکوبم بر در
پنجه ميسايم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمدهام، از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم،
-آآآآآآي!
با شما هستم!
اين درها را باز کنيد!
من به دنبال فضايي ميگردم،
لب بامي،
سر کوهي،
دل صحرايي
که در آنجا نفسي تازه کنم.
آه!
ميخواهم فرياد بلندي بکشم
که صدايم به شما هم برسد.
من هوارم را سر خواهم داد،
چاره درد مرا بايد اين داد کند.
از شما خفتهء چند،
چه کسي ميآيد با من فرياد کند؟
سر خود را مزن اينگونه به سنگ
دل ديوانهی تنها ! دل تنگ !
منشين در پس اين بهت گران
مدران جامهی جان را مدران !
مکن ای خسته ، درين بغض درنگ
دل ديوانهی تنها ، دل تنگ !
پيش اين سنگدلان ، قدر دل و سنگ يکیست
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يکیست
ديدی ، آن را که تو خواندی به جهان يارترين
سينه را ساختی از عشقش ، سرشارترين
آن که میگفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دلازارترين شد ! چه دلازارترين ؟
نه همين سردی و بيگانگی از حد گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ !
دل ديوانهی تنها ، دل تنگ !
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زيستهای ، سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازين عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون ، رنگ
دل ديوانه تنها ، دل تنگ !
فريدون مشيری
در نوازشهای باد
در گل لبخند دهقانان شاد،
در سرود نرم رود،
خون گرم زندگی جوشيده بود
نوشخند مهر آب،
آبشار آفتاب،
در صفای دشت من کوشيده بود
شبنم آن دشت از پاکيزگی
گوييا خورشيد را نوشيده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از اين سرگذشت …
ياد باد آن خوشنوا آواز دهقانان شاد،
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهربانی های باد،
ياد باد آن روزگاران ياد باد
دشت با اندوه تلخ خويش تنها مانده است
زانهمه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشيده است
چشمه سار لاله ها خوشيده است
جای گندمهای سبز، جای دهقانان شاد،
خارهای جانگزا جوشيده است!
بانگ بر می دارم از دل:
خون چکيد از شاخ گل، باغ و بهاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
سرد و سنگين کوه می گويد جواب
خاک خون نوشيده است
پركن پياله را
شــــعـر : فريدون مشيري
با صدای : محمد رضا شجريان
ساختهء : پايور - شهبازيان
پركن پياله را،
كاين آب ِ آتشين،
ديري است ره به حالِ خرابم نميبرد!
اين جامها - كه در پي هم ميشود تهي -
درياي ِ آتش است كه ريزم به كام ِ خويش،
گرداب ميربايد و
آبم نميبرد!
من با سمند ِ سركش و جادويي ِ شراب،
تا بيكرانِ عالم پندار رفتهام
تا دشتِ پرستارهء انديشههاي گرم
تا مرز ناشناختهء مرگ و زندگي
تا كوچه باغ ِ خاطرهاي گريز پا،
تا شهر يادها ….
ديگر شراب هم
جز تا كنار ِ بستر ِ خوابم نميبرد!
هان اي عقابِ عشق!
از اوج قلههاي ِ مهآلود ِ دوردست
پرواز كن به دشتِ غمانگيز ِ عمر ِ من
آنجا ببر مرا كه شرابم نميبرد …!
آن بي ستاره ام كه عقابم نميبرد!
در راه زندگي،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،
با اينكه ناله ميكشم از دل كه: آب …. آب …!
ديگر فريب هم به سرابم نميبرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحالِ روزگار …
خوش بحالِ چشمه ها و دشتها
خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحالِ جانِ لبريز از شراب
خوش بحالِ آفتاب …
ای دل من ، گرچه در اين روزگار
جامهء رنگين نمیپوشی به كام
بادهء رنگين نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در ميانِ سفره نيست
جامت از آن می كه میبايد تهی است
ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار …
گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ …
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بویِ باران: حسين يوسف زمانی با صدای محمد رضا شجريان.
وقتی که شانه هايم
در زير بار حادثه میخواست بشکند
يک لحظه
از خيال پريشان من گذشت:
” بر شانه های تو … “
بر شانه های تو
میشد اگر سری بگذارم.
وين بغض درد را
از تنگنای سينه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شايد که میتوانست
از بار اين مصيبت سنگين
آسودهام کند.
فريدون مشيري