زندگينامه:
مهدي اخوان ثالث ( م - اميد ) در سال 1307 هجري شمسي در مشهد قدم به عرصهء هستي نهاد. نام پدرش، علي و نام مادرش مريم بود. پدر ِ مهدي از مردم يزد بود كه در جواني به مشهد مهاجرت كرده و در اين شهر سكونت اختيار نموده و ازدواج كرده بود. وي به شغل داروهاي گياهي و سنتي مشغول بود. اخوان به هنگام تولد با يك چشم واردِ اين جهان شد اما پس از مدتي چشمِ ديگر او به‌روي عالم و آدم باز شد، خود در اين باره مي گويد: « پدر من عطار - طبيب بود و مادر هم كارش خانه‌داري و بعدها هم دعاگويي و نماز و طاعت و زيارت امام رضا و از اين قبيل. بعد از مدتي با درمان‌هاي پدر و دعاهاي مادر ونذر و نيازهايش آن چشم ديگر را هم به دنيا گشودم. خدا به من رحم كرد و الا حالا دنيا را با يك چشم مي‌ديدم. اما حالا با دو چشم مي بينم.»

مهدي اخوان ثالث تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خود به پايان رسانيد و فارغ التحصيل هنرستان صنعتي شد. گرايش به هنر موسيقي، قسمتي از فعاليت‌هاي دوران كودكي مهدي اخوان ثالث را تشكيل مي‌داد او مي‌گويد : « مشكلي كه من داشتم در ابتداي كار پيش از كار شعر، پدرم مردي بود ـ يادش برايم گرامي ـ كه به قول معروف قدما روي خوش به بچه نمي‌خواست نشان بدهد، به پسرش به فرزندش يعني اخم‌ها در هم كشيده و از اين قبيل و من مانده بودم چه كنم، پيش از شعر، من با موسيقي سرو كار پيدا كرده بودم، پيش استاد سليمان روح افزا مي‌رفتم و همچنين پسرش ساز مي‌زدم، تار … من نمي‌گذاشتم پدر بفهمد كه من با ساز سر و كار دارم، چون مي‌دانستم تعصبش را. برادرش را وادار كرد كه تار را دور بيندازد و كار نكند و اينها، تار برادرش را كه عموي من باشد، من گرفتم و خلاصه اينها. »
بدين ترتيب كودكيِ وي با هنر شعر و موسيقي درهم آميخت هرچند پدرش معتقد بود كه «صداي تار همان صداي شيطان است» و او را از نزديك شدن به موسيقي باز مي‌داشت، او در اين‌باره مي‌گويد : « [پدرم] گفت: باباجان اين كار را ديگه نكن. گفتم چه كاري؟ گفت هموني كه گفتم. خوب البته فهميدم چي مي‌گه. بعد گفتم چرا آخه باباجان، مثلاً به چه دليل؟ گفت كه دليلش رو مي‌خواي؟ گفتم: بله. گفت: اين نكبت داره، صداي شيطان‎ِ … و از اين حرف هايي كه مي شد نصيحت كرد …

از استادانِ دوران كودكي مهدي اخوان ثالث در زمينه موسيقي، سليمان روح افزا يكي از نوازندگان تار بود. در شعر و شاعري نيز اين حركت در منزل مهيا گرديد؛ پدرش از آنجاييكه به شعر علاقه داشت انگيزهء لازم را در مهدي بوجود آورد، و در اين مسير معلمش پرويز كاويان جهرمي نيز از او حمايت نمود. چيزي نگذشت سر از «انجمن ادبي خراسان» درآورد و با بزرگان شعر آن روزگار از نزديك آشنا شد. از استاداني كه او در اين انجمن با آنها آشنا شد استاد نصرت (منشي باشي) شاعر خراساني بود كه اخوان ثالث درباره او چنين تعريف مي كند: « در خراسان وقتي كه تازه به شاعري رو كرده بودم ( سال هاي 23- 24 ) به يك انجمن ادبي دعوت شدم كه استاد كهنسالي به نام نصرت منشي باشي در صدر آن بود. هر وقت شعر مرا مي‌شنيد مي‌پرسيد تخلصتان چيست؟ او واجب مي‌دانست كه هر شاعري تخلصي داشته باشد و من نام ديگري نداشتم، سرانجام خودش نام اميد را به عنوان تخلص بر من نهاد … ».

مهدي اخوان ثالث در سرودن شعر به سبك كلاسيك در قصيده سرايي (به شيوه اساتيد كهن خراسان و خاصه منوچهري) و غزلسرايي (ارغنون از جمله فعاليت‌هاي اين دوره اوست) و نيز به سبك نو (به شيوه نيما ، مانند مجموعه زمستان) طبع آزمايي كرد.

اخوان در سال 1329 با ايران (خديجه) اخوان ثالث، دختر عمويش ازدواج نمود. حاصل اين ازدواج سه دختر به نام هاي لاله، لولي، تنسگل و سه پسر به نام هاي توس، زردشت و مزدك علي مي‌باشد. از حوادث دلخراش دوره زندگي اخوان مي‌توان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وي هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود که فوت كرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانهء كرج غرق گرديد، اين دو واقعه ضربهء سختي بر او وارد كرد. از ديگر رويدادهاي زندگي مهدي اخوان ثالث، حوادث پيش از انقلاب و قرارگرفتن وي در صفِ مخالفين رژيم بود. پس از كودتاي 28 مرداد سال 32، ايران چهرهء ديگري به‌خود گرفت و نظام سياسي-فرهنگي جامعهء آن‌زمان به‌كلي دگرگون شد. اخوان نيز مانند بسياري از اهل قلم، دستگير و روانهء زندان شد. او در اين زمان از امضاي تعهدنامه جهت آزادي از زندان امتناع كرد و ناگزير چند ماه در زندان ماند؛ اخوان در شعر ِ «نادر يا اسكندر» لحظه‌اي تصور مي‌كند كه مادرش به ديدار او مي‌رود و از او مي‌خواهد كه با امضاي تعهدنامه از زندان آزاد شود اما اخوان نمي‌پذيرد :
«
… باز مي‌بينم كه پشت ميله‌ها مادرم استاده با چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فريادها گويي از خود پرسد «آيا نيست كر؟»
آخر انگشتي كند چون خامه‌اي دست ديگر را بسان نامه‌اي گويد:
«بنويس و راحت شو …»
به رمز «تو عجب ديوانه و خودكامه‌اي»
من سري بالا زنم چون ماكيان
از پس ِ نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه آن گويد اين بيند جواب
»

پس از آزاد شدن از زندان، اخوان ثالث تا آخر عمر ديگر هيچ‌گاه براي حزب و دسته‌اي خاص فعاليت نكرد و در واقع از كارهاي روزمرهء سياسي كناره‌گيري كرد و براي امرار معاش به روزنامهء «ايران ما» پيوست. اما طولي نكشيد كه در سال 1344 براي دومين بار راهي زندان شد؛ اما اين بار اتهام او سياسي نبود، اگرچه اشعارش در اين زمان حكايت از مردمي‌است كه زير فشار قدرت حاكمه قرار داشتند و او راوي قصه‌هاي آنان بود، اما قصه‌اي به نام «قصهء قصاب كش» يا «قصاب جماعت حاكم و م. اميد جماعت محكوم» باعث شد مردي از او شكايت نمايد؛ ابراهيم گلستان از دوستان مهدي اخوان چنين تعريف مي‌كند :
« … مردي به دادگستري از دست او شكايت برد ـ دست؟ ـ و چرخ دادگستري آهسته به راه افتاد تا اينكه با تمامي كوشش‌ها كه اين شكايت را بمالانند كار ِ محاكمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر به جاي يك اِنكار - كاري كه آسان ميسر بود چون ابراز جرم در اين جور موردها كمتر در دادگاه‌ها نشان‌دادني هستند - بعد از صرف مقدماتِ مبسوطي، اهورايش بيامرزاد و زردشتش ببخشايد، برخاست حمله برد بر محدويت‌هاي ضد نفس و آزادي، و همچنين بر انواع مالكيت‌ها - چيزهايي كه حرفه و درآمد قاضي ها، موجوديت قضاوت و قانون و دادگاه يكسر، مطلقا به آنها بستگي دارد، قاضي اول كوشيده بود كه جدي نگيرد و از خر ِ شيطان او را بياورد پايين، اما همان مقدمات صبحگاهي مبسوط كار خود را كرد، شاعر را وادار كرد، دور بردارد، و دور هم برداشت تا حدي كه قاضي عاجز شد. او را محكوم كرد به زندان به‌حداقل ِ ممكن زندان. هرچند مفهوم زندان حداقل برنمي دارد، قاضي در دست قانون بود.»
از آنجايي كه دوست نداشت تا براي هيچ و پوچ زندگي خود را در پشت ميله‌ها سپري نمايد، خود را از نظرها پنهان كرد. با اين اتفاق ماندنِ او در راديو نيز ميسر نبود، زيرا از نظر قانوني اين امر با كار دولتي مغايرت داشت، از اين رو تا مدت‌ها با نام همسرش براي راديو نويسندگي مي‌كرد. اما در تابستان 1344 تحملش تمام شد و خود را به زندان قصر معرفي كرد. زنداني شدن اخوان دردسرهاي زيادي براي او ايجاد نمود و خانواده‌اش را در تنگناي مادي قرار داد.

مهدي اخوان ثالث در روز يكشنبه 4 شهريور 1369 در بيمارستان مهر تهران بدرود حيات گفت و پيكرش را به مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسي در باغ توس به خاك سپردند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشاغل و سمتهاي اداري
اخوان ثالث در سال 1327 ساكن تهران شد و به خدمت آموزش و پرورش درآمد و به دبيري پرداخت و پس از چندي به سمت مامور در وزارت اطلاعات مشغول همكاري شد و وظيفه‌اش نظارت بر برنامه‌هاي ادبي بود. وي همچنين به كار صدا برگرداني (دوبله) فيلم‌هاي مستند در استوديو «گلستان» نيز پرداخت. بنا به قول گلستان در مدت سه - چهار سال روي صداگذاري نزديك به سيصد فيلم مستند نظارت كرد. به جز آن هم به متن ترجمه‌ها و رواني گفتارها رسيدگي مي‌كرد، هم بر نوار اصلي و برگردان به نسخه‌هاي فيلم. پس از آنكه كارگاه فيلم گلستان تعطيل شد، ايرج گرگين رييس برنامهء دوم راديو از اخوان دعوت كرد تا مسئووليت مستقيم برنامه‌هاي ادبي را برعهده گيرد. با توجه به آنكه تجربهء لازم را براي اين‌كار نداشت، اما با موفقيت برنامه‌ها را اداره كرد. او مي‌گويد:«من آن وقت هفته‌اي چهار برنامه داشتم، يك برنامهء ادبي داشتم، يك برنامهء كتاب داشتم، در ميزگردهايي هم كه راجع به اين جور مسايل بود شركت مي‌كردم.»
در سال 1348 از اخوان براي كار تلويزيون آبادان دعوت به عمل آمد. او تا سال 1353 براي تلويزيون آبادان برنامه‌سازي نمود، اما حادثهء مرگ دخترش لاله، او را مجبور كرد به تهران بازگردد و از همكاري با تلويزيون آبادان صرفنظر نمايد. تا قبل از انقلاب، اخوان ثالث كمابيش با برنامه‌هاي ادبي در تلويزيون ظاهر مي‌شد، پس از پيروزي انقلاب براي مدتي در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي (فرانكلين سابق) مشغول به كار شد، اما پس از مدتي استعفا داد و خانه‌نشين شد.
فعاليتهاي آموزشي
مهدي اخوان ثالث پس از آنكه به تهران آمد به اتفاق احمد خويي و اكبر آذري با سفارش مدير روزنامهء «زندگي»، در اداره فرهنگ روستايي براي آموزگاري استخدام شد. اداره نيز هر سه نفر آنها را براي تدريس به ورامين فرستاد. تدريس در مدرسهء روستايي كريم آباد بهنام سوخته ورامين اولين گام براي ورود به حرفهء معلمي بود. انتخاب شغل معلمي در آن ساليان با روحيهء اخوان سازگار بود. يكي دو سال بعد، او را به مدرسهء كشاورز منتقل كردند و او در آنجا علاوه بر آنكه معلم ادبيات بود، فقه و آهنگري را نيز به بچه‌ها ياد مي‌داد. اخوان بعد‌ها به دلايلي از كار تدريس در آموزش و پرورش كناره‌گيري كرد. او خود علت اين امر را برخي تمردها يا رفتن، نرفتن‌ها بيان مي‌كند. ادامهء فعاليت آموزشي مهدي اخوان ثالث درسال 1356 مي‌باشد. او با دعوت دانشگاه، شعر سامانيان و مشرطيت به بعد را تدريس مي‌كرد و در اواخر عمر نيز در دانشگاههاي تهران، تربيت معلم و شهيد بهشتي به اين كار مشغول بود.
ساير فعاليتها و برنامه‌هاي روزمره
اخوان ثالث تا سال 1323 مي‌كوشد خود را از جميع جهات فرهنگي، ادبي، اجتماعي و سياسي كامل كند. زندگي او در دورهء دوم بيشتر بر مبناي تفكر سياسي و اجتماعي مي‌گذرد، اگرچه در اين دوره نيز شعر مي‌سرايد و مي‌كوشد شعرهايي ماندگار بيافريند اما او كه هنوز جواني پرشور است، جذب جنبش‌هاي سياسي مي‌شود تا بدين طريق حقانيت و عدالت را در جهان يا حداقل ايران برقرار كند. به هر حال از لحاظ فكري اخوان از بدو ورود به تهران تا سال 1323 دورهء پرتلاطمي را مي‌گذراند. او با بسياري از مسايل فكري و جنبش‌هاي سياسي از طريق كتاب‌ها و روزنامه‌ها آشنا مي‌شود، در واقع ذهنيت اخوان در آن‌سال‌ها با خواندن كتاب‌ها پرورش مي‌يابد. خودش در ضمن خاطراتش مي‌گفت، هرماه كه حقوقش را مي‌گرفت از ورامين به تهران مي‌آمد و چند كتاب مي‌خريد. كتاب‌هايي با گرايش چپ، كتاب‌هاي كسروي. اخوان در مدت فعاليت آموزشي در آموزش و پرورش در مجلهء اين اداره همكاري داشته‌است. مجله‌اي كه به اعتراف خودش در مدت 17-18 سال آموزگاري، دبيري و مدير مدرسه بودن خوشايند نبود چون اغلب چيزها‌يي كه در اين مجله به‌چاپ مي‌رسيد، بخشنامه‌هاي اداري بود و يا خبرهاي تغيير فلان وزير. او بعد از سال 1330 علاوه بر تدريس در وزارت آموزش و پرورش با مطبوعات تهران همكاري تنگاتنگي داشت، بسياري از نوشته‌ها و شعرهاي او در روزنامه‌ها و مجلاتِ‌ماهانهء آن روز وجود دارد. در واقع نوشتن در مطبوعات يگانه راه امرار معاش او بود. نوشته‌هاي اخوان كه براي گذراندن زندگي با اسم مستعار چاپ مي‌شد، غير از نوشته‌هايي بود كه در واقع كار دل او بود. در سال 1330 اخوان سرپرستي صفحهء ادبي روزنامه جوانان دمكرات را به عهده گرفت و از اين طريق با تك‌تكِ شاعران جوان آن‌روز آشنا شد، شاعراني چون سياوش كسرايي، سايه، احمد شاملو، محمد عاصمي و نصرت رحماني و … او تا قبل از ازدواج با دوست صميمي‌اش رضا مرزبان چه‌در ورامين و چه‌در تهران در يك‌خانه زندگي مي‌كرد. از آنجا كه اخوان سري پرشور براي مسايل سياسي و از جمله حزب دموكرات چپ‌گراي توده داشته پس از كودتاي 1332 مانند بسياري از اهل قلم دستگير و روانهء زندان شد. پس از آزاد شدن از زندان، اخوان تا آخر عمر ديگر هيچ‌گاه براي حزب و دستهء خاصي فعاليت نكرد و در واقع از كارهاي روزمره سياسي كناره گيري كرد و براي امرار معاش به روزنامه ايران ما پيوست. مدير روزنامه ايران‌ما عامل اصلي آزادي اخوان از زندان بود از اين رو اخوان در كنار او كوشيد تا ديگر با دست از پا خطا نكند و فقط به غناي بينش ادبي و فرهنگي خود بيفزايد! در اين سالها سرپرستي چند صفحهء هنر و ادبيات روزنامه ايران‌ما به عهدهء او و دوست جوانش حسين رازي بود. بعدها اخوان به اتفاق همين دوستش نخستين جنگ هنر و ادب امروز را منتشر كرد. پس از شمارهء دوم جنگ هنر و ادب مجموعهء شعر زمستان را در سال 1335 چاپ و منتشر كرد، چاپ اين مجموعه خود آغاز حركت جديدي در عرصه فرهنگ و هنر آن روزگار بود. زندگي اخوان در سال‌هاي پس از انقلاب بيشتر در خلوت و انزوا گذشت. نه حادثهء مهمي در زندگي او اتفاق افتاد نه شعر خارق‌العاده اي سروده شد. بلكه مهمترين رويداد فرهنگي، سفر او به خارج از ايران بود. اخوان كه در تمام طول زندگيش حتي براي يك‌بار نيز به خارج سفر نكرده بود، در سال پاياني عمر خود از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان دعوت شد. در اين سفر وي به فرانسه، انگليس، آلمان، دانمارك، سوئد و نروژ رفت. شعر خواند و از سوي فرهنگ دوستان ايراني مورد استقبال قرار گرفت. سفر اخوان در سال 1369 به اروپا زمينه را براي تجديد ديدار با دوستان قديمي فراهم كرد، در اين ديدار، ابراهيم گلستان، رضا مرزبان، اسماعيل خويي و چند تن ديگر از دوستان صميمي دوران جواني‌اش را ديده و مدتي را با آنها سپري نمود.


 

  بشـــنويد
شعر زنده یاد اخوان ثالث با صدای ایرج گرگین

وقتي كه شب هنگام گامی چند دور از من
نزديك ديواري كه بر آن تكيه می‌زد بيشتر شبها
با خاطر خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد
و موجهاي زير و اوج نغمه‌های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد
من خوب می‌ديدم گروهی خسته از ارواح تبعيدی
در تيرگی آرام از سويی به سويي راه می‌رفتند
احوالشان از خستگی می‌گفت، اما هيچ يك چيزی نمی‌گفتند
خاموش و غمگين كوچ می‌كردند
افتان و خيزان، بيشتر با پشت‌های خم
فرسوده زير پشتواره‌ی سرنوشتی شوم و بی‌حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعيد و اسارت، اين وديعه‌های خلقت را همراه می‌بردند

من خوب می‌ديدم كه بی‌شك از چگور او
می‌آمد آن اشباح رنجور و سيه بيرون
وز زير انگشتان چالاك و صبور او

بس كن خدا را، اي چگوري، بس
ساز تو وحشتناك و غمگين است
هر پنجه كانجا می‌خرامانی
بر پرده‌های آشنا با درد
گويي كه چنگم در جگر می‌افكنی، اين ست
كه‌م تاب و آرام شنيدن نيست
اين است
در اين چگور پير تو، ای مرد، پنهان كيست؟
روح كدامين شوربخت دردمند آيا
در آن حصار تنگ زندانيست؟
با من بگو؟ ای بينوای دوره‌گرد، آخر
با ساز پيرت اين چه آواز، اين چه آيين است؟

گويد چگوری: «اين نه آوازست نفرين است
آواره‌ای آواز او چون نوحه يا چون ناله‌ای از گور
گوری ازين عهد سيه دل دور، اينجاست
تو چون شناسي، اين روح سيه‌پوش قبيله‌ی ماست
از قتل عام هول‌ناك قرن‌ها جسته
آزرده و خسته
ديری‌ست در اين كنج حسرت مأمنی جسته
گاهی كه بيند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای هم‌درد
خواند رثای عهد و آيين عزيزش را
غمگين و آهسته»

اينك چگوری لحظه‌‌ای خاموش می‌ماند
و آنگاه می‌خواند:
«شو تا بشو گير،‌ ای خدا، بر كوهساران
می‌باره بارون، ای خدا، می‌باره بارون
از خان خانان، ای خدا، سردار بجنورد
من شكوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا، شد تير بارون
ابر بهارون، ای خدا بر كوه نباره
بر من بباره، ای خدا، دل لاله‌زارون»

بس كن! خدا را بی‌خودم كردی
من در چگور تو صدای گريه‌ی خود را شنيدم باز
من می‌شناسم، اين صدای گريه‌ی من بود
بی‌اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با كارش
و آن كاروان سايه و اشباح
در راه و رفتارش


چاووشی

به‌سان رهنورداني كه در افسانه‌ها گويند،
گرفته كولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پرگوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند، ما هم راه خود را مي‌كنيم آغاز.

سه ره پيداست.
نوشته بر سر هريك به سنگ اندر،
حديثي كه‌ش نمي‌خواني بر آن ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر كني غوغا، وگر سر دركشي آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام.

من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي كه مي‌بينم بدآهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمانِ «هر كجا» آيا همين رنگ است؟

تو داني كاين سفر هرگز به‌سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبة بي‌غم،
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاكوبان به‌سان دختر كولي،
و اكنون مي‌زند با ساغر مك‌نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هركه بعد از ما؛
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند.

بهل كاين آسمان پاك،
چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد:
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرْشان كيست؟
و يا سود و ثمرْشان چيست؟

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
به‌سوي سرزمينهايي كه ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني كه دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو كرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم
كه از دهليزِ نقب‌آسايِ زهراندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به سوي قلب من، اين غرفة با پرده‌هاي تار.
و مي‌پرسد صدايش ناله‌اي بي‌نور:

- «كسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي! . . . مي‌پرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌اي هم ردپايي نيست.

صدايي نيست الاّ پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،
به امّيدي كه نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است از اعطاي درويشي كه مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادكش فرياد…»(1)

وز آنجا مي‌رود بيرون، به‌سوي جمله ساحل‌ها.
پس از گشتي كسالت‌بار،
بدان‌سان - باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «كسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.
كه مي‌گويد بمان اينجا؟
كه پرسي همچو آن پير به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟»(2)

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
بدانجايي كه مي‌گويند خورشيدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.

كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان،
و در آن چشمه‌هايي هست،
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن.
و مي‌نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
«چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كزآن گل كاغذين رويد؟»(3)

به آنجايي كه مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
كه مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك ديگري بوده‌ست،
كجا؟ هرجا كه اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي‌زن، ز سيلي‌خور،
وزين تصويرِ بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
عُمر باسوط بي‌رحم خشايرشا،
زند ديوانه‌وار، امّا نه بر دريا؛
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.

بيا تا راه بسپاريم.
به‌سوي سبزه‌زاراني كه نه كس كِشته نِدْروده
به‌سوي سرزمينهايي كه در آن هرچه بيني بكر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،
كه چونين پاك و پاكيزه‌ست.

به سوي آفتاب شاد صحرايي،
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بيكران سبز و مخمل‌گونة دريا،
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كُلِ (4) بادام.
و مرغان سپيدِ بادبانها را مي‌آموزيم،
كه باد شرطه را آغوش بگشايند،
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.

بيا اي خسته‌خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم . . .

مهدي اخوان ثالث (م.اميد)

 

1- مصرعي‌ست از حافظ.
2- مصرعي‌ست از نيما.
3- مضمون تكه‌اي از يك شعر «مك‌نيس».
4- به معني پوست؛ يزديها مي‌گويند.


صبوحی

در اين شبگير
کدامين جام و پيغام صبوحي مستتان کرده‌ست؟ اي مرغان
که چونين بر برهنه شاخه‌هاي اين درخت برده خوابش دور
غريب افتاده از اقران بستانش در اين بيغوله‌ي مهجور
قرار از دست داده، شاد می‌شنگيد و می‌خوانيد؟
خوشا، ديگر خوشا حال شما، اما
سپهر پير بد عهد است و بی‌مهر است، می‌دانيد؟
کدامين جام و پيغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همين آفاق تنگ خانه‌ي تو باز هم آن کوه‌ها پيداست
شنل برفينه‌شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سايه‌هاي تيره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلايه‌ي روشنش‌، چون شعله‌اي در دود
بهار اينجاست، در دلهاي ما، آوازهاي ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوب‌تر پيغام و شيرين‌تر خبرپويان و گوش آشنا جويان
تو چه شنفتي به جز بانگ خروس و خر
در اين ده‌کور دور افتاده از معبر
چنين غمگين و هاياهاي
کدامين سوگ می‌گرياندت اي ابر شبگيران اسفندي؟
اگر دوريم اگر نزديک
بيا با هم بگرييم اي چو من تاريک

مهدي اخوان ثالث

 


 

جزای آن که نگفتيم شکر روز وصال
شب فراق نخفتيم لاجرم ز خيال
بدار يک نفس ای قايد اين زمام جمال
که ديده سير نمی‌گردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگين دل
پيام ما که رساند مگر نسيم شمال
به تيغ هندی دشمن قتال می‌نکند
چنان که دوست به شمشير غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام می‌گويند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی اين معنی
به راه باديه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصيحت کنان ما اينست
که ترک دوست بگويم تصوريست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان اميد وصال
حديث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب ديده خونين نبشته صورت حال
سخن دراز کشيديم و همچنان باقيست
که ذکر دوست نيارد به هيچ گونه ملال
به ناله کار ميسر نمی‌شود سعدی
وليک ناله بيچارگان خوشست بنال

 

قاصدك! هان، چه خبر آوردی؟
از كجا، وز كه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی.
انتظار خبری نيست مرا
نه ز ياری نه ز ديّار و دياری باری
برو آن‌جا كه بود چشمی و گوشی با كس،
برو آن‌جا كه ترا منتظرند.
قاصدك!
در دل من همه كورند و كرند.
دست بردار ازين در وطن خويش غريب.
قاصد تجربه‌های همه تلخ،
با دل‌ام می‌گويد
كه دروغی تو، دروغ،
كه فريبی تو، فريب.
قاصدك! هان، ولی … آخر … ای وای!
راستی آيا رفتی با باد؟
با توام، آی! كجا رفتی؟ آی …!
راستی آيا جايی خبری هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمی، جايی؟
در اجاقی – طمع شعله نمی‌بندم – خردك شرری هست هنوز؟
قاصدك!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دل‌ام می گريند.

 

عشق در دل ماند و يار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دريغ
کاندر اين غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآيم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت
بيم جان کاين بار خونم می‌خورد
ور نه اين دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانيدن چه سود
چون زمام اختيار از دست رفت
سعديا با يار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که يار از دست رفت

 

بميرم تا تو چشم تر نبينی
شرار آه پر آذر نبينی
چنان از آتش عشقت بسوزم
كه از مو رنگ خاكستر نبيني

اگر چون موم صد صورت پذيرم
به هر صورت به دل نقش تو گيرم
تو تا بخت مني هرگز نخوابم
تو تا عمر مني هرگز نميرم

ز دل، مهر ِ تو ای مه، رفتنی نِی
غم عشقت به هر کس، گفتنی نِی
و لیکن داغ ِ این مهر و محبّت
میون مردمان بنهفتنی نِی

 

هست شب، يك شب دم كرده و خاك
رنگ رخ باخته است.
باد -نو باوه‌ي ابر- از بر كوه
سوي من تاخته است.
هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا
هم ازين روست نمی‌بيند اگر گمشده‌يي راهش را.
با تنش گرم، بيابان دراز مرده
را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند.
به تنم خسته، كه می‌سوزد از هيبت تب،
هست شب. آري شب


اي شط زيباي پرشوكت من!

اي تكيه گاه و پناه
زيباترين لحظه هاي
پرعصمت و پرشكوه
تنهائي و خلوت من!
اي شط شيرين پرشوكت من!
اي با تو من گشته بسيار،
در كوچه‌هاي بزرگ نجابت.
ظاهر نه بن‌بست عابر فريبندهء استجابت.
در كوچه‌هاي سرور و غم راستيني كه‌مان بود.
در كوچه باغ گل ساكت نازهايت.
در كوچه باغ گل سرخ شرمم.
در كوچه‌هاي چه شب‌هاي بسيار،
تا ساحل سيمگون سحرگاه رفتن.
در كوچه‌هاي مه‌آلود بس گفت‌و‌گوها،
بي هيچ از لذت خواب گفتن.
در كوچه‌هاي نجيب غزل‌ها كه چشم تو مي‌خواند،
گهگاه اگر از سخن باز مي‌ماند،
افسون پاك منش پيش مي‌راند.
اي شط پرشوكت هر چه زيبائي پاك!
اي شط زيباي پرشوكت من!
اي رفته تا دور دستان!
آنجا بگو تا كدامين ستاره‌ست
روشنترين همنشين شب غربت تو؟
اي همنشين قديم شب غربت من!
اي تكيه گاه و پناه
غمگين‌ترين لحظه‌هاي كنون بي‌نگاهت تهي مانده از نور،
در كوچه باغ گل تيره و تلخ اندوه،
در كوچه‌هاي چه شب‌ها كه اكنون همه كور.
آنجا بگو تا كدامين ستاره‌ست
كه شب فروز تو خورشيد پاره ست؟

مهدي اخوان ثالث


خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي جانسوز.
هر طرف ميسوزد اين آتش،
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود.
من به هر سو ميدوم گريان،
در لهيب آتش پر دود؛

و زميان خنده‌هايم، تلخ،
و خروش گريه‌ام، ناشاد،
از درون خستهء سوزان،
مي كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي بيرحم.
همچنان ميسوزد اين آتش،
نقش‌هائي را كه من بستم بخون دل،
بر سر و چشم در و ديوار،
در شب رسواي بي ساحل.

واي بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هائي را كه پروردم به دشواري.
در دهان گود گلدانها،
روزهاي سخت بيماري.

از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذيانه خنده‌هاي فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه اين مشبك شب.
من بهر سو ميدوم، گريان از اين بيداد.
مي‌كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

واي بر من، همچنان ميسوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان؛
و آنچه دارد منظر و ايوان.
من بدستان پر از تاول
اينطرف را ميكنم خاموش،
وز لهيب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله برخيزد، بگردش دود.
تا سحرگاهان، كه ميداند، كه بود من شود نابود.
خفته‌اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛
واي، آيا هيچ سر بر ميكنند از خواب،
مهربان همسايگانم از پي امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد.
مي‌كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

 


 

فرياد!

انگار که زنداني بودن حس مشترک غريبيست. انگار وقتي که آتشي بيرحم تمام خانه و کاشانه‌ات را ميسوزاند و بجز تماشا کردن چارهء ديگري‌ات نيست، نزديکي به حس «اخوان» وقتي فرياد ميزند:« سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد……مي كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!» خصوصا وقتي که هنوز زخم کمانچه و فرياد استاد، در گوشت صدا کند که:

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي جانسوز.
هر طرف ميسوزد اين آتش،
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود.
من به هر سو ميدوم گريان،
در لهيب آتش پر دود ؛

و زميان خنده‌هايم، تلخ،
و خروش گريه‌ام، ناشاد،
از درون خستهء سوزان،
مي كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي بيرحم.
همچنان ميسوزد اين آتش،
نقش‌هائي را كه من بستم بخون دل،
بر سر و چشم در و ديوار،
در شب رسواي بي ساحل.

واي بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هائي را كه پروردم به دشواري.
در دهان گود گلدانها،
روزهاي سخت بيماري.

از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذيانه خنده‌هاي فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه اين مشبك شب.
من بهر سو ميدوم، گريان از اين بيداد.
مي‌كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

واي بر من، همچنان ميسوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان؛
و آنچه دارد منظر و ايوان.
من بدستان پر از تاول
اينطرف را ميكنم خاموش،
وز لهيب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله برخيزد، بگردش دود.
تا سحرگاهان، كه ميداند، كه بود من شود نابود.
خفته‌اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛
واي، آيا هيچ سر بر ميكنند از خواب،
مهربان همسايگانم از پي امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد.
مي‌كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

مهدي اخوان ثالث، زندان ، شهريور ۱۳۳۳


 

ساز بدآهنگ

من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي که مي‌بينم

بدآهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
ببينيم آسمانِ هر کجا
آيا همين رنگ است؟!؟

م.اميد


 

زمستان، مهدي اخوان ثالث + موسيقي شجريان-عليزاده

گاهي اوقات در ميانهء گرمای تابستان، هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
زمستان با صدای خود شاعر

بشـــنوید

سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است.
كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد،‌ نتواند،
كه ره تاريك و لغزان است.
و گر دست محبت سوي كس يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون،
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون، ابري شود تاريك.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.
نفس كاين است، پس ديگر چه داري چشم،
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آي …
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوي. در بگشاي!
منم من! ميهمان هر شبت. لولي‌وش مغموم.
منم من، سنگ تيپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرينش، نغمهء ناجور
نه از رومم، نه از زنگم. همان بيرنگ بيرنگم.
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم.
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي‌لرزد.
تگرگي نيست، مرگي نيست.
صدائي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه مي‌گويي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مي‌دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهانست.
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است.
سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان.
نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلتهاي بلور آجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبار آلود مهر و ماه،
زمستان است.

اين شعر را اخوان ثالث در زمستان ۱۳۳۴ تهران به احمد شاملو تقديم کرده‌است. بجاست همين‌جا يادی از اين دو عزيز بکنيم. روحشان شاد.