رهی معيری
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی سر خویش گیر و رستی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
بشـــنوید
دشتی، با صدای مرضیه، از ساختههای استاد تجویدی بر روی کلامی از رهیمعیری
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود، وز رشتهی گیسوی خود، بازم رهاند
در پیش بی دردان چرا، فریاد بیحاصل کنم
گر شکوهای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کند
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم، از فتنهی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون، امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
غباري در بيابانی …
نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لبهاي من آهي
نه جان بينصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بيفروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارد خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي
بديدار اجل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهي
كيم من؟ آرزو گم كردهاي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي
گهي افتان و خيزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهي بر نظرگاهي
رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها
به اقبال شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی
رهی معيری
من از روز ازل ديوانه بودم
ديوانهی روي تو
سرگشتهی كوي تو
سرخوش از بادهی مستانه بودم
در عشق و مستی افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موي تو، تار و پود من
بیباده مدهوشم
ساغر نوشم
زچشمهی نوش تو
مستي دهد مارا، گل رخسارا!
بهار آغوش تو
چو به مانگری
غم دل ببری
كز باده نوشينتری
سوزم همچو گل
از سوداي دل
دل، رسواي تو
من رسواي دل
گرچه به خاك وخون كشيدی مرا
روزي كه ديدی مرا
بازآ
درشام غم صبح اميدي مرا
صبح اميدي مرا
رفــــتي و رفتن تو آتش نهاد بـردل از کاروان چهماند جز آتشي بمنزل
اي مـطرب دهر پـرده بنواز
هان از سر درد، در ده آواز
تا ســوخته اي دمي بنالد
تا شيفتهاي شود سرافراز
چــنـان در قيـد مـهرت پاي بنـدم که گويـي آهوي سـر در کمنـدم
گـهــي بر درد بـي درمان بـگريــم گـهي بر حال بـي سامان بخنـدم
نهمجنونم که دل بردارم از دوست مـده گر عاقـلـي بيـــهوده پـــنـدم
همه شب نالـــم چون ني… که غمــــي دارم، که غمـــي دارم .
دل و جان بردي اما…نشــدي يارم… يارم.
با ما بودي… بي ما رفتي …
چو بوي گل به کجا رفتي، تنها ماندم … تنها رفتي …
چو کاروان رود، فغانم از زمين، بر آسمان رود، دور از يارم… خونيــنبارم …
فتادم از پــــــا، ز ناتوانی … اسير عشقم، چنانکه داني…
رهايي از غم، نمیتوانم … تو چارهاي کن، که میتوانی
گر ز دل بر آرم آهي، آتش از دلم خيزد چون ستاره از مژگانم، اشک آتشين ريزد
چو کاروان رود، فغانم از زمين، بر آسمان رود، دور از يارم… خون مي بارم…
نه حـبيبي تا با او غـم دل گويم
نه اميدي در خاطر که تورا جويم
اي شادي جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما، سوي کجا رفتي…
تنها مانـــدم … تنها رفــــــتي …
به کجــــايي غمگسار من، فغان زار من، بشنـــو، باز آي…باز آي…
از صبا حکايتي ز روزگار من، بشنو، باز آي
باز آ… سوي رهي…
چون روشني از، ديده ما رفتي…
با قافله باد صبا، رفتي…
تنها ماندم… تنها رفتي…