هوشنگ ابتهاج
نامدگان و رفتگان، از دو کرانه زمان
سوی تو میدوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن مینگرم درین چمن
آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پردهها درا
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
مست نیاز من شدی، پرده ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی، آمدن تو شد جهان
آه که میزند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدنت که بنگرم گریه نمیدهد امان
هر بار دير بود
از هم گريختيم
و آن نازنين پيالهی دلخواه را، دريغ
بر خاک ريختيم!
جان من و تو تشنهی پيوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختيم!
بس دردناک بود جدايي ميان ما،
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم.
ديدار ما که آن همه شوق و اميد داشت
اينک نگاه کن که سراسر ملال گشت.
و آن عشق نارنين که ميان من و تو بود،
دردا که چون جواني ما پايمال گشت!
با آن همه نياز که من داشتم به تو،
پرهيز عاشقانهی من ناگزير بود.
من بارها به سوي تو باز آمدم، ولي
هر بار دير بود!
اينک من و تو ايم دو تنهاي بينصيب،
هر يک جدا گرفته ره سرنوشت خويش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار،
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خويش!
هوشنگ ابتهاج
اگر دل داشتم
شكفتي چون گل و پژمردي از من
خزانم ديدي و آزردي از من
به آوردي، وگرنه با چنين ناز
اگر دل داشتم ميبردي از من
ه. ا. سايه
با صدای حسین قوامی، همايون خرم، کلام از ه.ا. سايه
شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه، پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانهای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی؟
که رخ نمینمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمیگشایی
من همه جا پی تو گشتهام
از مه و مهر نشان گرفتهام
بوی تو را، ز گل شنیدهام
دامن گل از آن گرفتهام
تو ای پری کجایی؟
که رخ نمینمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمیگشایی
دل من سرگشتهي توست
نفسم آغشتهي توست
به باغ رویاها چو گلت بویم
در آب و آیینه چو مهت جویم
تو ای پری کجایی
در این شب یلدا ز پیات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجایی
مه و ستاره درد من میدانند
که همچو من پی تو سرگردانند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل واشو
تو ای پری کجایی؟
که رخ نمینمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمیگشایی
آينه در آينه [۱.۷Meg [wma
کامبيز روشن روان
با صدای : بيژن بيژنی
بر روی کلامی از هوشنگ ابتهاج (سايه)
مژده بده، مژده بده، يار پسنديد مرا
سايهی او گشتم و او برد به خورشيد مرا
جان دل و ديده منم، گريهی خنديده منم
يار پسنديده منم، يار پسنديد مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آريد نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسيد مرا
پرتو ديدار خوشش تافته در ديدهی من
آينه در آينه شد، ديدمش و ديد مرا
آينه خورشيد شود پيش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببين کاينه تابيد مرا
گوهر گم بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر، آمد و سنجيد مرا
نور چو فواره زند بوسه بر اين باره زند
رشک سليمان نگر و غيرت جمشيد مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهيد مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زين شب اميد مرا
پرتو بی پيرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا
شــــعـر : هوشنگ ابتهاج
با صدای : محمدرضا شجريان
ساختهی: محمدرضا لطفی
ايران اي سراي اميد، بر بامت سپيده دميد
بنگر كزين ره پر خون، خورشيدي خجسته رسيد
اگر چه دلها پر خون است، شکوه شادی افزون است
سپيده ي ما گلگون است، آي گلگون است
كه دست دشمن در خون است
ای ایران غمت نرساد ، جاويدان شكوه تو باد
راه ما، راه حق، راه بهروزيست
اتحاد، اتحاد رمز پيروزيست
صلح و آزادي، جاودانه بر همه جهان خوش باد
يادگار خون عاشقان اي بهار
اي بهار تازه جاودان، در اين چمن شكفته باد
حرف دل از ميان دوبيتيهای سايه!
چو ني مينالم از داغ جدايي
دريغا اي نسيم آشنايي
چنان گشتم غبارآلود غربت
كه نشناسم كه خود بودم كجايي.
****
من آن ابرم كه ميخواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر ميگذارد …
****
شكفتي چون گل و پژمردي از من
خزانم ديدي و آزردي از من
بد آوردي، و گرنه با چنين ناز
اگر دل داشتم ميبردي از من!
****
دلم گر قصه گويد، اينك آن گوش
لبم گر بوسه خواهد، اين لب نوش
اگر شب زنده دارم، اين سر زلف
چو خوابم در ربايد، اينك آغوش
****
سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش كردم و دل تنگ شد گل
به دل گفتم كه نازست اين، مينديش
چو دستي پيش بردم، سنگ شد گل.
ه . الف. سايه
اي عاشقان [wma]
با صداي محمدرضا شجريان، آهنگساز: کيهان کلهر بر روی غزلي از ه. ا. سايه، آلبوم شب سکوت کویر
ای عاشقان٬ ای عاشقان پيمانهها پر خون کنيـد
وز خون دل چون لاله ها رخسارهها گلگون کنيــد
آمد يکی آتـش سوار٬ بيـرون جهيـد از ايـن حصـار
تا بردمد خورشيــد نو شب را ز خود بيـرون کنيــد
آن يــوسف چــون ماه را از چاه غـم بيـرون کشيد
در کلبهء احزان چرا ايــــــن نالـــــهء محزون کنيـــد
از چشم ما آيــيـــنهای در پيـــــش آن مهرو نهيــد
آن فتنهء فتــــانه را بر خويـــــشتن مفتون کنيـــــد
ديوانه چون طغيـــــــان کند زنجيــر و زندان بشکند
از زلف ليـــلی حلقهای در گــــردن مـــجنون کنيــد
ديدم به خواب نيمهشب خورشيد و مه را لببهلب
تعبير اين خوابِ عجب٬ ای صبحخيزان٬ چون کنيد؟
نوری برای دوستــان٬ دودی به چــشم دشمنـان!
من دل بر آتش مــینهم٬ اين هيمه را افـزون کنيد
زين تخت و تاج سرنگون تا کی رود سيـلاب خون؟
اين تخـــت را ويــران کنيد٬ اين تاج را وارون کنيــــد
چنديـــن که از خم در سبو خــون دل ما مــــیرود
ای شاهدان بزم کيــــن پيمانـــهها پر خون کنيـــد