انتظار وقت فرصت

روزگاري شدكه در ميخانه خدمت مي‌كنم
در لباس فقر، كار اهل دولت مي‌كنم
تا كه اندر دام وصل آرم تذروي خوش‌خرام
در كمينم و انتظار وقت فرصت مي‌كنم

 


 

که نـهانـش نظری با من دل‌‌سوخته بود

بشـــنوید
کار مشترکی از حافظ - مشکاتیان - شجریان

دوش می‌آمد و رخســـاره برافــــروخته بود
تا کــجا باز دل غـــمزده‌ای سوخــــته بــــود
رسم عاشق کشی و شیوه شــهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامـــــــت او دوخـــته بود
جان عشــاق سپند رخ خــــود می‌دانست
و آتــــش چــهره بدین کار برافــروخـــته بود
گر چه می‌گفت که زارت بکشـم می‌دیــدم
که نــهـانـــش نظری با من دلـــسوخته بود
کفر زلفش ره دین می‌زد و آن ســنگین دل
در پی‌اش مشعلی از چهره برافروخــته بود
دل بسی خون به‌کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کـــرد و که انـــدوختـــه بود
یار مـفروش به دنیا که بســـــی سود نکرد
آن که یوســف به زر ناسره بفروخــــتـه بود
گفت‌و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قـلب شناسی ز کـــه آموخته بود

 


 

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

بشـــنويد
با صدای محمدرضا شجریان، بر روی غزل حافظ
اجرای تابستان ۱۹۸۲، سفارت ایتالیا در تهران. سنتور مشکاتیان، ضرب فرهنگ‌فر

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده ودفتر جایی
دل که آیینه شاهی ست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
کرده ام توبه دست صنمی باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه چشم از غم دل دریایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کزوی و جام می ام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

 


 

بی بوس و کنار خوش نباشد

بشـــنويد

گل بی رخ يار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصيدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با يار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد

 


 

که بضاعتی نداريم و فکنده‌ايم دامی

بشـــنويد

که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
که به همت عزيزان برسم به نيک نامی
تو که کيميافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداريم و فکنده‌ايم دامی
عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود
نه به نامه پيامی نه به خامه سلامی
اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم ميفکن ای شيخ به دانه‌های تسبيح
که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت
که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تير مژگان و بريز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

 


 

آزمون زندگی

زندگی - يا حداقل آن چيزی که بتوان زندگی‌اش خواند - متأسفانه (یا خوشبختانه) مثل تست‌های کنکور نيست که فقط به دنبال جواب آخر باشی. آنچه نمره دارد روش صحيح است. جالب‌تر اين‌که بیشتر وقت‌ها اصلا «جواب آخر» بي‌معنی است!

هزار نکته‌ی باريک‌تر ز مو اين‌جاست
نه هرکه سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه‌ی بينش ز خال تست مرا
که قدر گوهر يکدانه جوهری داند

 


توکــل بايدش

تکيه بر تقوی و دانش در طريقت کافری‌ست
راهــرو گر صد هنـر دارد توکــل بايدش

 


 

خرقه رهن مى و مطرب شد و زنار بماند

حالى درون پرده بسى فتنه مى رود
تا آن زمان كه پرده برافتد چها كنند
مى خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتى كه به روى و ريا كنند

 


 

باشد که دلداري کند

بشـــنويد

آن کيست کز روي کرم با ما وفاداري کند
بر جاي بدکاري چو من يکدم نکوکاري کند
اول به بانگ ناي و ني آرد به دل پيغام وي
وآنگه به يک پيمانه مي با من وفاداري کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداري کند
گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراري کند
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيدست بو
از مستي‌اش رمزي بگو تا ترک هشياري کند
چون من گداي بي‌نشان مشکل بود ياري چنان
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاري کند
زان طره‌ی پر پيچ و خم سهلست اگر بينم ستم
ازبند و زنجيرش چه غم هر کس که عياري کند
شد لشگر غم بي عدد از بخت مي‌خواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواري کند
با چشم پر نيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره‌ی شبرنگ او بسيار طراري کند

 

 

دشوار نيست

تو مگو ما را بدان شه بار نيست             با كريمان كارها دشوار نيست
مولوى‏

سروش عالم غيبم بشارتى خوش داد        كه بر در كرمش كس دژم نخواهد ماند
حافظ

 
 
 

</p

دردم از یار است و درمان نیز هم * * * دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن * * * یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما * * * عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می‌گویم سخن * * * گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب‌های وصل * * * بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست * * * گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان * * * بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار * * * بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است * * * و آصف ملک سلیمان نیز هم