سعدی
دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است
بشـــنوید
گلهای رنگارنگ شماره ۴۹۳
با صدای سیما بینا و اکبر گلپایگانی و حسین قوامی
بر روی کلامی از سعدی، ؟،
از مهر روی گلرخان در سینه دارم خارها
آتش به جان و دل زنند این آتشین رخسارها
بر روی ما ای باغبان بگشا در گلزار را
تا کی به حسرت بنگریم از رخنهی دیوارها
ناز من، عشق من، از چشم ترم زود مرو
سر و جانم به فدایت ز برم زود مرو
نکنم شکوه که دیر آمدهای بر سر من
جان من گیر چو آیی ز سرم زود مرو
چشم پر حسرت من سیر ندیدست تو را
بنگر اشکم و از چشم ترم زود مرو
ترسم ای گل که نبینم دگرت دیر میا
ترسم ای جان که نیایی دگرم زود مرو
آفتاب لب بامایم به یک گردش چشم
بر در و بام نماند اثرم زود مرو
صبر کن تا به خدایم که ز شوق رخ تو
نه ز خود کز دو جهان بیخبرم زود مرو
این تویی یا که خیالم بتی آراسته است
گر تویی بهر خدا از نظرم زود مرو
دوش در بزم حدیث لب جانان میرفت
بر لبم تا به سحرگه سخن جان میرفت
هر سخن کز لب شیرینِ تو میگفت خیال
شوق میآمد و صبر از دل نالان میرفت
آن پریروی از درم روزی فراز آید، نیاید
من همیخواهم که عمر رفته بازآید، نیاید
پیش از آن ایام در پیچد ز هم طومار عمر
نامهای از کوی یار دلنواز آید، نیاید
آنچه دیدم ز تو درد دلم افزود، بیا
ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا
سود و سرمایهی من گر برود باکی نیست
ای تو سود من و سرمایهی هر سود، بیا
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
اگر سرشک پی شستن غبار غم است
بجای هر مژهام دیدهای هنوز کم است
شکسته بالتر از من میان مرغان نیست
دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است
راهب خم باده پیر دیری بوده است
پیمانه حریف گرم سیری بوده است
این مشت گلی که هست خشت سر خم
میخارهی عاقبت بهخیری بوده است
در معرکهی عشق ستیز دگر است
فتح دگر آنجا و گریز دگر است
فریاد و فغان و گریه و ناله و آه
اینها هوس است و عشق چیزی دگر است
عید است و دارد هر کسی عزم تماشای دگر
در دل نباشد غیر تو ما را تمنای دگر
نی ره مرا در خانهای نی جای در کاشانهای
هر لحظه چون دیوانهای گردم به صحرای دگر
از من چه پرسی اين وآن خواهی بخوان خواهی بران
محکوم فرمانم به جان نبود مرا جای دگر
ای فاخته دل مینهی بر قامت سرو سهی
گويی نداری آگهی از قد و بالای دگر
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
با همه جرمم امید، با همه خوفم رجاست
گر درم ما کماست، لطف شما کیمیاست
الهی
ان اخذتنی بجرمی، اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی، اخذتک بمغفرتک
و ان ادخلتنی النّار، اعلمت اهلها انّی احبّک
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
مــرا به هـیـچ بدادی و من هـنـوز بر آنم
که از وجود تو موئی به عالمی نفروشم
**
به حلاوت بخورم زهر، كه شاهد ساقیست
به ارادت بـبـرم درد، كه درمـان هم از اوست
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
بشـــنوید
گلهای رنگارنگ شماره ۲۳۷ ماهور، با صدای بنان، به همراه پیانو معروفی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی سر خویش گیر و رستی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخوردست تمام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را
به پنج روز به دیوانگی برآید نام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست
حریف خاص نیندیشد از ملامت عام
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که مینیایدت از حسن وصف در اوهام
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
بشـــنوید
از کنسرت همین چند دقیقه پیش محمدرضا شجریان و گروه آوا در آتلانتا
کیفیت صدا قدری نامطلوبست ببخشید
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم
بشـــنوید
از گلهای رنگارنگ برنامه ۵۷۸، با صدای سیما بینا
اطلاعاتی راجع به اثر ندارم از برنامه گلهای ۵۷۸ فقط همین را داشتم اگر کل برنامه را دارید ممنون میشوم خبرم کنید.
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیرشمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوی سعدی ازاین درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم
ز تاب و تب عاشقانهی من، نمانده اثر در ترانهی من
خموشی دل با سیاهی شب، کشیده سر از بام خانهی من
به طوفان دادم آرزو را، ز خاطر بردم یاد او را
سبوی دل را می نمانده، به مستی بشکن این سبو را
ویران دیدم بنای آرزو را، بر لب بستم مجال گفتگو را
بیا و شبی در جان و دلم، ای والهی غم بر پا کن
بیا و شبی از موج بلا، چشمان مرا دریا کن
ز نام و نشان افسانه مخوان، کز نام و نشان بیزارم
مرا همه شب با می زدگان، در میکدهها رسوا کن
گریزم ز هستی به دامان مستی، که گرمیها بخشد سرود مرا
هوادار عشقم که با شعلهی غم، بسوزد بیپروا وجود مرا
بزن شعله ها تارو پود مرا، سراپا به آتش بسوزانم
بسوزان به عشقی وجود مرا، از این خموشی گریزانم
نه پای رفتن از اين ناحيت، نه جای مقام
بشـــنويد برنامه گلهای تازه ۱۶۰
با صدای محمدرضا شجريان به همراهی محمدرضا لطفی، راک ماهور، اجرا ۱۳۵۴
مرا دو چشم به راه و دو گوش بر پيغام
تو فارغی و به افسوس میرود ايام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر میبرند و روز به شام
ببردی از دل من مهر، هر کجا صنميست
مرا که قبله گرفتم، چه کار با اصنام
به کام دل، نفسی با تو التماس منست
بسا نفس که فرو رفت و بر نيامد کام
چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشيرت
مطاوعت به گريزم نمیکنند اقدام
مرا که با تو سخن گويم و سخن شنوم
نه گوش فهم بماند، نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آيند ريزههای عظام
ملامتم نکند هيچکس در اين سودا
که عشق می بستاند ز دست عقل، زمام
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از اين ناحيت، نه جای مقام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر اين سخن برود در جهان نماند خام
که غم با یار گفتن غم نباشد
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن بر پای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنیآدم نباشد
مکن یارا، دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بیتو یک دم زندگانی
که طیب عشق بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
تو و آینه
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت